درزمان خلافت هشام بن عبد الملک اموی ، قحطی همه جا را گرفت وسه سال ادامه یافت.

 جماعتی از اعراب بدوی که به جان آمده بودند، تصمیم گرفته بودند که شرح حال خود را به حضور خلیفه عرض کنند ، وقتی به دربار رسیدند ، از هیبت وسطوت خلیفه ، قدرت سخن گفتن از ایشان سلب شد . در میان ایشان کودکی به نام " درواس بن حبیب " بود که از کم جرئتی قوم خود متاثر شد وپیش آمد وخطاب به هشام گفت : سخن یا مختصر است یا مطول. ولی مقصود گوینده هنگامی بهتر فهمیده می شود که قسم دوم سخن را مورد اعتنا قرار دهد .

اینک از مقام خلافت اجازه می خواهم ،تا تمنیات قوم خود را به تفصیل عرض کنم. خلیفه اجازه داد و " درواس " چنین آغاز سخن کرد:

" ای فرمانروای مومنان ،سه سال می شود که ما دچار قحطی وتنگدستی هستیم . سال اول ،پیه ما آب شد. سال دوم گوشت ما از هم پاشید وسال سوم استخوان ما پوده وپوسیده گشت . ای خلیفه ، مال بسیاری در اختیار شماست که یا مال خداست یا متعلق به بندگان خداست ویا از آن خود شماست. اگر مال خداست پس برای بندگانش هم سهمی بدهید که از گرسنگی هلاک نگردند . اگر مال بندگان خداست پس اجازه بدهید تا از حق خود استفاده کنند وبه پریشانی خود خاتمه دهند. اگر از خود شماست آن را به بندگان خدا تصدق  کنید. " ان  الله یجزی المصدقین" .

هشام گفت: این کودک در هیچ یک از این امور سه گانه عذری برای ما باقی نگذاشت.آن گاه به خازن امر کرد، تا صد هزار اشرفی به اهل بادیه وصد هزار برای " درواس" بدهد.....................

" درواس" گفت:  " من به این پول احتیاجی ندارم . آن را هم به قوم من بدهید. "