یکی بود یکی نبود ،خانواده ای با وضعیت مالی متوسطی بود .

 پسر پدری پیر ،با ژاکت کرم ،کت و شلوار قهوه ای وعصایی خردلی وکلاهی سیاه و کله ای کچل . سن او حدودا 70 سال . پسر هم موی و چشمی سیاه و لباسی خاکستری هم چون سرنوشتش تیره وتار.

پدر گفت: " ای پسر به جای مفت خوری ،بیا برو سربازی تا یک کمی آدم بشی . "

پسره هم یک هفته می رفت و نمی رفت ،هفته ی دوم جیم می شد،می آمد خانه ی خواهرش . پدرش هم فکر می کرد پسرش در سربازی به سر می برد ،برایش هی پول می فرستاد ، به امید این که پسرش دارد آدم می شود و فولاد آب دیده .

نگو خواهرش را هم سر کار گذاشته ، این نا کس.

خواهر هم  به این هوا که برادرش سر به راه شده ، رفت برای او به خواستگاری .

آن هم چه دختری که هیچی از خانومی کم نداشت. پسر هم که کارنامه اش نشان می داد که دروغ پشت دروغ می بافد وخسته هم نمی شود.

دروغ هایی می گفت از راست هم راست تر . بالاخره بعد از چند ماه ، کاشف به عمل آمد که او اصلا سربازی نمی رفته که هیچ ،معتاد هم شده.

پولهای پدرش راهم که از راه عرق ریزی به دست آمده بود ،به مواد افیونی می داد.

زنش هم که فکر می کرد به به !!!چه هلویی گیرش آمده ، نمی دانست این هلو، لولو میشه.

یک روز برادران دختر که یکی از دیگری تنومندتر بودند ،چنان پسر را زدند که به خر می گفت : دایی . شاید هم از ناعلاجی به خر می گفت : خانوم باجی.

اما دریغ از آدم شدنش که روزها، روز از نو و روزی از نو ، تکرار می شد .

داوود این پسر قصه ی ما ، نه تنها از دروغگویی دست برنداشت وآدم هم نشد ،بلکه همه چیزش را از دست داد .مال ومنال و خانواده و...

خانه ی آنها تهران وخانه ی زنش سنتر آباد بود ومحل سربازی اش یا سر کاری اش هم درگز . همان جایی که می خورد مز مز.

زنش زنگ می زد به محل خدمتش ومی گفت : با فرمانده ی گردان ، آقا داوود کار دارم.

می گفتند : چنین شخصی نداریم. چند ماه است فردی با این نام ونشان رفته به مر خصی وهنوز که هنوز است ، برنگشته تا چشممان به نور جمالش منور گردد. اگر او را دیدید به او بگویید چنان آشی برایش بپزیم که یک وجب ونیم روغن رویش بایستد.

اول که او را به چهار میخ می کشیم بعد زندانیش می کنیم وبعد هم به جایی می فرستیمش که عرب نی انداخت و جایی که در افسانه ها از او یاد کنند .

زنش افسانه  ، اتفاقی او را دید طبق معمول همیشه گول خورد وشنید که می گفت : " من کجا بودم و چه شد ؟ تصادف کردم و پا و دستم شکست. تو کجا بودی که تیمارم کنی ؟"

افسانه ی ساده لوح هم همه ی حرفهای فرمانده را برایش مو به مو تعریف کرد و گذاشت کف دستش.

داوود هم که اگر کلاهش آن طرف ها می افتاد ،نمی رفت برداردو سربازی را هم بوسید و کنار گذاشت وترک سربازی و سر باختن کرد.

الته ترک سربازی کرد نه ترک اعتیاد . همان لحظه هم برداشت به  زنش گفت: "سربازی که برای فاطی تمبون نمیشه . من می روم تهران کاری پیدا کنم . ماشاالله ماشاالله من مردم برای خودم."

چند ماهی را خوب کار کرد وپول فرستاد  تا زندگیش را سر و سامانی دهد ،اما ای دل غافل ،بعد از چند ماه نه پولش آمد ونه خودش . نه زنگ زد ونه نامه ای نوشت .

افسانه دیگر داشت به افسانه ها می پیوست. به کلی نا امید شده بود وتوی این فکر بود که چرا داوود این قدر گربه می رقصاند؟

به همین دلیل با چند تا از داداش ها بلند شد رفت تهران تا داوود را که مثل سوزنی در انبار کاه بود بیابد و به روستا بیاورد. ببیند او در چه وضعیتی است؟

خلاصه داوود را وقتی یافت دید با چند تن از رفقا که نه چه عرض کنم دشمنان دوست نما ،خانه ای را کرایه کرده وخلاصه چند تا معتاد و بزهکار جمع شده اند و روز گار را این چنین در فلاکت سپری می کنند.

روزها می خوابیدند و شبها مثل سوسک های شب بیدار، دنبال مواد می گشتند و دست فروشی هم می کردند تا خرج ومخارج مواد را در بیاورند.

درضمن پدر داوود هم ازدواج کرد با خانومی به نام حکیمه که در روستای نوروز آباد و ده اجدادی اش  زندگی می کرد .

حکیمه که زن بابا ، باشه زنی بود با خدا و با ایمان و متقی و از داوود خواسته بود تا بیاید وبرای ترک اعتیاد کمکش کنند. داوود هم چند باری اقدام کرد اما اراده ای نداشت وباز شروع می کرد.

افسانه پیش پدر داوود رفت و گفت بیایید فکری کنیم. پدر گفت: " او دیگر به حرف های من تره هم خورد نمی کند. من دنبال داوود گشتم نبود ،نگرد نیست. "

افسانه هم زاری کرد و ناله ی فراوان سر داد وبرسرزد که ای وای چرا خوب تحقیق و پرس وجو نکردم زن داوود شدم . و کشید آنچه کشید وچه کشیدنی!!!!!!!!