گام به گام عملی و مستند دوستی و انس با روح یک شهید


سر کلاس انشا یک بحث گروهی بگذارید و این مسایل را مطرح کنید.

  هممون میدونیم
 شهید زندست و به انقلابی که به ثمر رسونده, سر میزنه و مدام اونو از گزند
     خطرات و تهدیدات حفظ میکنه. 

     حالا تصور کنید یا یکی از شهدا بتونیم رابطه دوستی - عاطفی برقرار کنیم....         

     فکر میکنین چه اتفاقی میفته !؟

 روح شهید با روح شما رفیق و همراه میشه  و از فردا حضور شهید رو کنار خودتون احساس میکنید....

 در طول روز از خدا میخوان که  ویژه هواتونو داشته باشه  (موقع درس, نماز, انجام طاعات, غذا خوردن, مسجد رفتن, گردش و همه فعالیت ها....) 

 براتون مدام دعا میکنن چون شهدا فوق العاده رفیق باز بودند و هستند !و لذت عبادت را همانگونه که چشیدند, به دوست خود خواهند چشاند.

 در هر مرحله از زندگی که سردرگمی بین چند گزینه داشته باشید, به راحتی واسطه خدا میشن و گزینه اصلح رو نشونتون میدن.

 و در نهایت :  شما -----> دوست شهید شما ---->14معصوم ----> خـــــدا

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

 گام (1) : انتخاب یک شهید

  گام (2) : عهد بستن با شهید

  گام (3) : شناخت شهید

  گام (4) : هدیه ثواب اعمال خود به روح شهید

  گام (5) : درگیر کردن خود با شهید

   گام (6) : عدم گناه به احترام شهید !

  گام (7) : اولین پاسخ شهید

  گام (8) : حفظ و ارتقاء رابطه تا شهادت


این آموزش توسط یکی از شهدای موجود در پوستر فوق ( بصورت الهام به یکی از دوستان مورداعتماد حقیر )  ارائه شده که بنده سراپاتقصیر وظیفه بازنشر اونو دارم و بابت این لطف الهی بی نهایت شاکرم.

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

  گام (1) : انتخاب  یک شهید :

                                آلبوم شهدا رو باز کنید یا میتونید از عکس بالا کمک بگیرید. اولین ملاک انتخاب شهید قیافه و صورت شهیده. ببینید با لبخند کدوم شهید ته دلتون خالی میشه، ذوق میکنید، به وجد میایید !؟

                                آفرین. درسته. این همون دوست شماست.

  گام (2) : عهد بستن با شهید :

                              یه جا که جلو چشمتون باشه بنویسید و امضاءکنید :

 با دوست شهیدم عهد می بندم پای رفاقتم با او تا لحظه شهادتم خواهم موند و در مسیر رسیدن به خدا ازتذکرات او رو بر نمیگردونم.

  گام (3) : شناخت شهید :
                            
 تا می تونید از دوست شهیدتون اطلاعات جمع آوری کنید. ( عکس, متن, صوت, کلیپ, دستنوشته, وصیتنامه, خاطرات همرزمان, خاطرات همسر شهید, پوستر و ....)

  گام (4) : هدیه ثواب اعمال خود به روح شهید :

  از همین الان هر کار خیر و ثوابی انجام میدید مثل ( نماز واجب و مستحبی, ادعیه, زیارات, صدقه, حتی درس خواندن برای رضایت خدا, روزه و خمس و زکات و ....) سریع در ابتدا یا انتهای آن به زبان بیاورید :

( خدایا طاعت من اگرچه ناقص است ولی یه نسخه از ثوابشو هدیه میکنم به روح دوست شهیدم )

طبق روایات نه تنها از ثواب شما کم نمیشه بلکه بابرکت تر هم خواهد شد !

     توجه : مطمئناً شهید با کمالات و رتبه ای که داره نیازی به ثواب ماها نداره. پس دلیل این گام چیه !؟؟

    جواب : شما با اینکار ارادت و خلوص نیت و علاقتون رو به شهید نشون میدید. یعنی به شهید میگید چیزی بهتر از ثواب اعمال یافت نکردم که تقدیم دوست کنم.

  گام (5) : درگیر کردن خود با شهید :

 سریعا همین الان عکس بک گراند گوشی موبایلتونو عوض کنین و عکس شهید رو بذارید.

از امروز همه پیامک ها و تماس هاتون توسط دوست شما بررسی میشه !

░ همینکارو برای دسکتاپ کامپیوتر هم انجام بدید.

 محل کارتون, کیف جیبی, داشبورد ماشین, هرجا میتونید یه عکس یا نشونه از شهیدتون بذارید.

  صبح بعد از سلام به امام عصر عجل الله، اولین نفر به دوست شهیدتون صبح بخیر بگید و شب هم آخرین شب بخیر...

▒ در طول روز تا میتونید با روح شهید حرف بزنید.

▒ مدام به او و خـــدای متعال فکـــــــر کنید و هرکار دیگری که صلاح میدونید.

   گام (6) : عدم گناه به احترام شهید ! :

                                خود شهید اسم این گام رو گذاشته : آخرین حجاب !

روح شهید تا این گام 5 بسیار بسیار از شما راضیه و تمایل شدیدی به شروع رابطه داره ولی !

 آیا در حضور دوست جدید معنوی و به این باصفایی میتوان گناه کرد !؟

 نگاه هامون, رابطمون با همکلاسی های نامحرم و اساتید نامحرم, چت با نامحرم, غیبت, دروغ, کاهل نمازی, کم فروشی, کم کاری در شغل, بداخلاقی در منزل و ..... 

                                                  جواب این سوال با خود شما....

  گام (7) : اولین پاسخ شهید 

کمی صبر و استقامت در گام 6 آنچنان شیرینی ای در این گام برای شما خواهد داشت که در گام بعدی انجام گناه براتون سخت تر از انجام ندادن اونه !

      ░ با توسل به دوست شهید و مصلحت خدا برخی نشانه ها را خواهید دید (ان شاء الله) :  

خواب دوست شهیدتون.        

انواع روزی های معنوی جدید !       

لذت عبادت و نمازهایی با حس و حال جدید !

دعوت به قبور شهدا و راهیان نور جنوب و غرب. 

دوستان معنوی جدید.    

پیامی, نشانه ای, گفتگویی و.....

  گام (8) : حفظ و ارتقاء رابطه تا شهادت :

گام های سختی را گذرانده اید. درسته ؟

      حال به مدد دوست شهید میتونید توسل به ائمه اطهار (سلام الله علیهم) را بصورتی جدید و شیرین تر پی بگیرید...

             و در نهایـــــت به خود خـــــــدا برسید... ( نسئل الله منازل الشهــــــداء)

مطمئنا با شیرینی ای که چشیده اید از این مسیر خارج نخواهید شد... اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا...


شهدا به یادتونیم و دوستتون داریم. برامون دعا کنین.

حضرت خضر(ع)


گفتند: چهل‌ شب‌ حياط‌ خانه‌ات‌ را آب‌ و جارو كن. شب‌ چهلمين، خضر خواهد آمد. چهل‌ سال‌ خانه‌ام‌ را رُفتم‌ و روييدم‌ و خضر نيامد. زيرا فراموش‌ كرده‌ بودم‌ حياط‌ خلوت‌ دلم‌ را جارو كنم. گفتند: چله‌نشيني‌ كن. چهل‌ شب‌ خودت‌ باش‌ و خدا و خلوت. شب‌ چهلمين‌ بر بام‌ آسمان‌ برخواهي‌ رفت و ...

و من‌ چهل‌ سال‌ از چله‌ بزرگ‌ زمستان‌ تا چله‌ كوچك‌ تابستان‌ را به‌ چله‌ نشستم، اما هرگز بلندي‌ را بوي‌ نبردم. زيرا از ياد برده‌ بودم‌ كه‌ خودم‌ را به‌ چهلستون‌ دنيا زنجير كرده‌ام.
گفتند: دلت‌ پرنيان‌ بهشتي‌ است. خدا عشق‌ را در آن‌ پيچيده‌ است. پرنيان‌ دلت‌ را واكن‌ تا بوي‌ بهشت‌ در زمين‌ پراكنده‌ شود.
چنين‌ كردم، بوي‌ نفرت‌ عالم‌ را گرفت. و تازه‌ دانستم‌ بي‌آن‌ كه‌ باخبر باشم، شيطان‌ از دلم‌ چهل‌ تكه‌اي‌ براي‌ خودش‌ دوخته‌ است.
به‌ اينجا كه‌ مي‌رسم، نااميد مي‌شوم، آن‌قدر كه‌ مي‌خواهم‌ همة‌ سرازيري‌ جهنم‌ را يكريز بدوم. اما فرشته‌اي‌ دستم‌ را مي‌گيرد و مي‌گويد: هنوز فرصت‌ هست، به‌ آسمان‌ نگاه‌ كن. خدا چلچراغي‌ از آسمان‌ آويخته‌ است‌ كه‌ هر چراغش‌ دلي‌ است. دلت‌ را روشن‌ كن. تا چلچراغ‌ خدا را بيفروزي. فرشته‌ شمعي‌ به‌ من‌ مي‌دهد و مي‌رود.
راستي‌ امشب‌ به‌ آسمان‌ نگاه‌ كن، ببين‌ چقدر دل‌ در چلچراغ‌ خدا روشن‌ است.      

خانم عرفان نظر آهاری

تدریس درس ما می توانیم      به روش نمایشی - مشارکتی

  در یکی از روزها ،بچه ها به تمام دبیران کارت دعوت دادند تا در جشن" من می توانم "

   شرکت کنند و مضمون
  کارت این بود که :
  

به اطلاع عموم می رسانیم که روز ....مورخه ....ساعت.....الی ....بعد از ظهر ،مجلس شادی برای ،جناب  "می توانم" در محل  حیاط مدرسه و با حضور تمام دانش آموزان و دبیران ،برگزار خواهد شد. بدین وسیله از شما دعوت به عمل می آید تا در مجلس شادی،شرکت و سپس همه با هم برای "می توانم " شعری بخوانیم.

خلاصه دانش آموزان ،برای درس "ما می توانیم "جشنی گرفتند  و شیرینی و شکلات پخش کردند. لباس های رنگارنگ و شاد پوشیده بودند و حال و هوایی داشتند. از برخی معلم ها هم خواستند در باره توانستن صحبت کنند و انگیزه بدهند.

متن سرود هایی که خواندند،این ها بود.

آینده را باید بسازی                  آینده مال توست جانم

اما و شاید را رها کن                حالا بگو من می توانم

این حس زیبا می تواند                 آینده را روشن نماید

آینده ای که پیش پایت            هر بار راهی می گشاید

آن وقت می بینی خودت را در شکل فردی که جوان است

بر قله ی دنیا نشسته                 در فکر فتح آسمان است

این یا علی که گفتی           مانند یک اجازه است

آغاز یک تحول                      آغاز راه تازه است

هر راه تازه سخت است        اما تو می توانی

چون و چرا ندارد                   این راه آسمانی

حالا که اهل پرواز                حالا که مرد راهی

تصمیم تو مهم است           کافیست تا بخواهی

تا حس کنی که هستی       در یک جهان بهتر

کافیست تا بگویی                یک یا علی دیگر

----------------------------------------------------------------------------------

خویش را باور کن
هیچکس چون تو نخواهد آمد
هیچکس چون تو نخواهد زیست
گل این باغ تو باید باشی
هیچکس چون تو نخواهد رویید
خواب و خاموشی امروز تو را
هیچکس بر تو نخواهد بخشید
هیچکس بر در این خانه نخواهد کوبید
و نگوید برخیز بهار آمده است
تو بهاری آری
خویش را باور کن

سپس مجری برنامه متنی را خواند و داستانهایی را هم تعریف کرد.

داستان آموزنده ” نیروی باور و تلقین

در یک باشگاه بدنسازی پس از اضافه کردن ۵ کیلوگرم به رکورد قبلی ورزشکاری از وی خواستند که رکورد جدیدی برای خود ثبت کند. اما او موفق به این کار نشد. پس از او خواستند وزنه ای که ۵ کیلوگرم از رکوردش کمتر است را امتحان کند. این دفعه او به راحتی وزنه را بلند کرد. این مسئله برای ورزشکار جوان و دوستانش امری کاملا طبیعی به نظر می رسید اما برای طراحان

این آزمایش جالب و هیجان انگیز بود چرا که آنها اطلاعات غلط به وزنه بردار داده بودند. او در مرحله اول از عهده بلند کردن وزنه ای برنیامده بود که در واقع ۵ کیلوگرم از رکوردش کمتر بود و در حرکت دوم ناخودآگاه موفق به بهبود رکوردش به میزان ۵ کیلوگرم شده بود. او در حالی و با این «باور» وزنه را بلند کرده بود که خود را قادر به انجام آن می دانست.
هر فردی خود را ارزیابی می کند و این برآورد مشخص خواهد ساخت که او چه خواهد شد. شما نمی توانید بیش از آن چیزی بشوید که باور دارید «هستید». اما بیش از آنچه باور دارید «می توانید» انجام دهید.

-------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

در خلال یک نبرد بزرگ ، فرمانده قصد حمله به نیروی عظیمی از دشمن را داشت . فرمانده به پیروزی نیروهایش اطمینان داشت ولی سربازان دو دل بودند.  فرمانده سربازان را جمع کرد ، سکه از جیب خود بیرون آورد.  رو به آن­ها کرد و گفت: سکه را بالا می‏اندازم ، اگر رو بیاید پیروز می‏شویم و اگر پشت بیاید شکست می‏خوریم.  بعد سکه را به بالا پرتاب کرد. سربازان همه به دقّت به سکه نگاه کردند تا به زمین رسید.  سکه به سمت رو افتاده بود.  سربازان نیروی فوق‏العاده‏ای گرفتند و با قدرت به دشمن حمله کردند و پیروز شدند.  پس از پایان نبرد ، معاون فرمانده نزد او آمد و گفت : قربان ، شما واقعاً می‏خواستید سرنوشت جنگ را به یک سکه واگذار کنید ؟ فرمانده با خونسردی گفت:  بله و سکه را به او نشان داد.  هر دو طرف سکه یکی بود!

-----------------------------------------------------------

ابتدا هرکدام جمله ای نوشتند وهمه جمله ها را بالا گرفتند.

برخی از جمله ها این ها بود.

1-    من می توانم تمام ناراحتی های گذشته ام را فراموش کنم و شادی هایم را جلا دهم.

2-    من می توانم یک فرد دوست داشتنی باشم.

3-    من می توانم به تمام خواسته هایم در زندگی برسم. . من می توانم خوش برخورد ترین و مودب ترین فرد باشم.

4-    من می توانم با یک لبخند ساده ،امید به زندگی را در دل فرد دیگری ایجاد کنم.

5-    من می توانم با بها دادن به ثانیه ها ،آینده ای درخشان را برای خودم رقم بزنم.

6-    من می توانم یکی از بهترین بنده های پروردگار مهربان باشم.

7-    من می توانم هر روز از هر لحاظ بهتر و بهتر شوم . چون اشرف مخلوقات هستم.

8-    من می توانم زیبایی های کوچک را هم دوست بدارم ،حتی اگر در میان زشتی های بزرگ باشد.

9-    من می توانم انشاهای زیبا بنویسم. من می توانم متن کتاب را بدون غلط بخوانم.

10-من می توانم به سیب سرخ آرزوهایم برسم به شرط آن که فانوس همت را با خودم بردارم.

وباز در یکی از روزها ،بچه ها به تمام دبیران کارت دعوت دادند تا در تعزیه ی "نمی توانم " شرکت کنند و مضمون کارت این بود که :

به اطلاع عموم می رسانیم که روز ....مورخه ....ساعت.....الی ....بعد از ظهر ،مجلس ترحیمی برای تازه گذشته ،مرحوم "نمی توانم" در محل  نماز خانه و با حضور تمام دانش آموزان و دبیران ،برگزار خواهد شد. بدین وسیله از شما دعوت به عمل می آید تا در تعزیه ی آن مرحوم ،شرکت و سپس همه با هم برای بدرود همیشگی بر سر مزارش حاضر می شویم.

وجالب بود که همه چادر مشکی پوشیده بودند و زار زار گریه هم می کردند. عده ای هم خرما و حلوا درست کرده بودند و در مجلس پخش کردند. مانده بودیم گریه کنیم یا بخندیم. مجلسشان خیلی واقعی جلوه می کرد. بازیگران خوبی تشریف داشتند. تابوت نمی توانم را توی حیاط یردند و در باغچه مدرسه ،نوشته هاو نمی توانم های بچه ها را چال کردند.

معرفی کتاب و نمونه ای از نوشته های آن

نمونه ای از کتاب شما که غریبه نیستید-هوشنگ مرادی کرمانی نشر معین  چاپ سوم 1384

آقا مهمان زیاد داشت.روستایی ها و بچه ها می آمدندمی نشستند . تبریک می گفتند و پر شیرینی می گذاشتند تو دهانشان و می رفتند . آقا جعبه پشمکی داشت که به همه تعارف می کرد.دلم می خواست چنگ بزنم پشمک وردارم. خجالت می کشیدم. خوردن پشمک سخت بود . همین جور نشستم و نگاه کردم. آقا چند بار تعارف کرد که پشمک بخورم گفتم : نمی خوام دوست ندارم.وقتی اتاق خلوت شد و آقا دنبال چند تااز مهمان ها از اتاق رفت بیرون . پریدم سر جعبه پشمک و چنگ زدم. چند بار چنگ زدم و ریختم تو دهانم و جویده و نجویده قورت دادم. تا صدای پای آقا آمد ، دور دهانم را پاک کردم و جعبه را قشنگ گذاشتم سر جاش . از آقا خداحافظی کردم و آقا دم در اشاره کرد به جلوی سینه ام و گفت: بتکون . جلوی سینه ام را نگاه می کنم . غرق پشمک است . از خجالت سرخ می شوم.می دوم . تا خانه می دوم و روز چهارده نوروز که به مدرسه می روم ،رویم نمی شود تو صورت آقا نگاه کنم.

-------------------------------------------------------------------------------

کتاب را از کتاب فروشی سر بازار کرایه می کنم . هر وقت این جا و آن جا نان می برم ،پشت ویترین کتاب فروشی ها می ایستم و با حسرت به کتاب های تازه نگاه می کنم . پشت جلدشان را می خوانم . موی دماغ روزنامه فروشی ها و کتاب فروشی ها هستم. " بچه برو پی کارت،این جا واینستا مزاحم شو." کتاب تازه ای توی ویترین پشت شیشه است که دلم را برده اسم خوبی دارد. (به یاد او ) کتاب کلفتی است.6 تومان را که یک قران یک قران به سختی جمع کرده ام می دهم و کتاب را می خرم . کتاب از زیر بغلم نمی افتد . شب توی دکان می خوابم. گونی زیر اندازم است و گونی دیگری لوله شده بالشم. خوابم نمی برد. دلم می خواهد چراغ روشن باشد تا ببینم عاشقی که از معشوق دور افتاده ،بالاخره به او می رسد یا نه؟ چگونه می رسد؟

کتاب هارا با روزنامه جلد می کنم و می پوشانم که اسم و عکس پشت جلد معلوم نباشد . توی دکان تا فرصتی پیدا می کنم لای کتاب را باز می کنم و داستان می خوانم . هر جور داستانی . داستان های پر ماجرا و سوزناک . اشک آور و عاشقی و... می روم و شاگرد کتاب فروش می شوم. آن همه کتاب و مجله جان می دهد برای خواندن . تنم ،چشمم، مغزم تشنه کتاب . تشنه خواندن ورق زدن مجله ها و ... کتاب یا مجله ای را از دکان می برم خانه . زیر پیراهنم قایم می کنم و تاصبح می خوانمش . بعد که صاحب مغازه می فهمید می گفتم برده بودم خونه ورق های کنده شده رو بچسبونم . ببین جلدش پاره شده بود. توی خانه که جلد و ورق ها را چسبانده ام ،نشانش می دهم. لبختد می زند و گذشت می کند.   صفحه ی 83

----------------------------------------------------------------------------

عبدل که بچه زحمت کشی است ،سر بزرگی دارد . گردنی کوتاه ،چهار شانه و پرزور است وبیشتر از همه هیزم می آورد . از پایین آبادی می آید که چند خانه دارد و روستای بسیار کوچکی است. گاهی پای برهنه می آید مدرسه . از راه باریک دامنه ی کوه ها و یا از حاشیه رودخانه،صبح کله سحر راه می افتد و خودش را به مدرسه می رساند. چه زوری دارد. از بس پیاده راه می رود پاهایش گنده شده . قدش کوتاه است و سنش معلوم نمی شود. سنش زیاد است. هرسال رد می شود . تو هر کلاس 3 سال مانده است. دست راست و جلاد معلم هاست. هر بچه ای که شلوغ می کند می بایست جلوی کلاس یا سر صف بایستد . سرش را خم کند . گردنش را آماده کند و عبدل با دست های کوتاه و خپل و پینه بسته ، شتلق بخواباند پس گردنش . همیشه آماده است که بزند. با کیف و لذت می زند.

پیش از زدن پای راستش را می گذارد پشت پای دانش آموز محکوم که جلو وعقب نرود. کف دستش را می لیسد . تف می مالد که خوب بچسبد . وقتی می زند صدای  " شتلق " پس گردنی اش تا قبرستان که پشت مدرسه است می رود. مردها هم صدا را می شنوند.

سر کلاس روی نیمکت عین مجسمه می نشیند . با کلاه کهنه و پشمی اش بازی بازی می کند و چشم های ریزش را به معلم و تخته می دوزد. انگار توی این عالم نیست. چیزی از حرف های معلم و نوشته های روی تخته دستگیرش نمی شود . کم حرف است. همه بچه ها ازش می ترسند  و او از هیچ کس نمی ترسد. از گرگ و پلنگ و مار و سگ و زنبور هم نمی ترسد. از معلم ها هم نمی ترسد. یک بار معلمی که از دست خنگ بازی ها و مشق ننوشتنش به تنگ آمده بود ،گرفتش زیر چوب و مشت و لگد. انگار به گونی کاه ،مشت و لگد می زد. عبدل خودش را عین جوجه تیغی گلوله کرد و وقتی معلم خسته شد ایستاد و هر و هر خندید و رقصید . ما هم برایش کف زدیم و هورا کشیدیم که اوقات آقا تلخ شد و گفت : " خفه شین. "