مسابقه ی احساس واقعی

می توانیم با هدف تکریم وتجلیل از والدین و نیز توجه به نحوه ی ارتباط دانش آموزان و پدر و مادرشان و تاکید بربهداشت روانی و احترام به والدین و نیز تشکر و قدردانی از ایشان، به دانش آموزان یک کلاس یک هفته مهلت دهیم تا وقتی به خانه رفتند دست پدر و مادر خود را ببوسند و یا مثلا شعر فرشته ی مهر را برای مادرشان با احساس بخوانند . هر کس که بتواند بدون ترس و خجالت این کار را انجام دهد فرد شجاعی است.قبل از آن لحظه و پس از آن احساس خاصی به آن فرد دست می دهد که او باید همان احساسش را در دو صفحه واضح نوشته و برای شرکت در مسابقه ی احساس واقعی به معلم بدهد. معلم با خواندن آن احساس ،می تواند به صحت یا سقم آن پی ببرد.

معلم می تواند به قید قرعه جایزه ای را نیز به آن دانش آموز بدهد، یا نمره ی خاصی در نظر بگیرد.

این نوشته و احساس، یک کار ماندگار و قابل ستایش خواهد بود.

داستان مترسک شبیه داستان آدم آهنی وشاپرک

داستان کوتاه و خواندنی مترسک


حاصل سالها بارون و برف خوردن و زیر آفتاب موندن، قیافه خنده دار مترسکی بود که وظیفه اش نگهبانی از مزرعه بود.


اما هیج پرنده ای از اون که نمیترسید هیچ، روی شونه هاش هم میشستند و بازی میکردند. البته مترسک هم ناراضی نبود چون از بسکه واسه خودش آوازهای غمگین خونده بود خسته شده بود. اما حالا کلی دوست پرنده ای پیدا کرده بود.


پرنده ها هم دوستهای خوبی براش بودند و تنهایی هاش رو پر میکردند. تا اینکه یه روز چشم پپرمرد مزرعه دار به مترسک افتاد. با ناراحتی رو به همسرش کرد و گفت: نگاه کن! این مترسک نمیتونه هیچ پرنده ای رو بترسونه. فردا باید قیافش رو تغییر بدیم و ترسناکش کنیم.


مترسک تا این حرفها رو شنید غمش گرفت. نمیدونست چیکار باید بکنه. تا اینکه فکری به سرش زد. دوستای پرنده اش رو صدا زد و ازشون قول گرفت هر چی خواست براش انجام بدن و هیچی به کسی نگن.


گفت تمام پوشالهای تنش رو در بیارن و ده ها لونه جدید برای خودشون بسازن. چوب های دستها و تنش رو با شال گردنش ببندن دور نهال های مزرعه که باد شب پیش شکسته بود. کلاهش رو بذارن جای لونه کلاغ که تو بارون خراب شده بود. با لباس هاش هم زخم های سگ بد اخلاق مزرعه رو ببندن. آخه سیم های خار دار تنش رو بد جوری زخمی کرده بودند.


از فردای اون روز دیگه مترسک سرجاش نبود. وخیلی ها نمیدونستند چی بسرش اومده و خبری هم ازش نداشتند. ولی یه وقت هایی موقع طلوع آفتاب، صدای آوازش رو میشد از هر جای مزرعه شنید. البته نه آوازهای غمگین وگرفته! آوازهایی عاشقانه و شاد. شاد شاد شاد.

حدیث شعر     پشت دریاها شهری است..............سهراب سپهری

من ابی عبدالله (ع). قال :ان الله مدینه خلف البحر ،سعتها مسیره اربعین یوما للشمس فیها قوما لم یعصوالله قسط ولا یعرفون ابلیس.

امام صادق(ع) فرمودند: که خدا پشت دریاها شهری دارد که مردم آن بسیار مهربانند و چهل روز طول می کشد تا خورشید آن را بپیماید و هم چنین مردمانی هستند که هیچگاه گناه نکرده اند وابلیس را هم نمی شناسند. 

بحار الانوار مجلسی 

انشایی طنز با آرایه ی تشخیص و با دیالوگ و مونولوگ (گفتاری)

 می توانید آموزش ها را با هم وتلفیقی داشته باشید ودر وقت کلاس صرفه جویی 

کنید. مثلا در اینجا نمونه ای از نوشته های گفتاری ،دیالوگ و مونولوگ  ونیز متن طنز 

و آرایه ی تشخیص را با هم می توانیدبرای نمونه بخوانید وکار کنید.  

      

ابرای آسمون، دو دسته شده بودن !یه دسته لباس سفید پوشیده بودن ،یه 

دسته لباس سیاه! یه بار ،یه غرش رعد آسا کردن .بعد هم ،همچین سرشونو به 

هم زدن که برق از کلهشون پرید !جوری که تمام شهر زیر پاشون روشن شد!

بعد از چند لحظه سکوت ،هر کدوم از ابرا با یه عقب گرد جانانه ،دوباره سرشونو

 به هم کوبیدن که برقشون ،حتی شهرک های اطراف و یکی دوتا از روستاهای 

زیر پاشونو مث روز روشن کرد. چند تا بچه ابر کوچولوی سفید ،از ترس رفته بودن 

گوشه ی  آسمون و های های گریهمی کردن! اونا ،اشکاشونو می ریختن تو  

  یه باغ زیبا وپر از گل و شکوفه !باغ می گفت :"بیاین تو بچه ها !خوش اومدین !"

در این موقع یه ابر فریادی کشید و با خشم و عصبانیت ،گردنبند مرواریدشو ،کند وداد 

زد که : "هرچی می خواد بشه بشه !من دیگه طاقت خودنمایی و حرفای مفت 

شمارو ندارم!" ابرای سفید گفتن : "انگار که ما حوصله ی فریادهای آسمون قلمبه ای

تورو داریم! چهخبره؟؟؟صدا تو به سرت انداختی که :این منم طاووس علیین شده "

 ! برو خدا باباتو بیامرزه! "                                        

توی همین فرصت، خورشید خانوم هم که گویا از ترس ،دست کمی از بچه ابرها 

نداشت ،با خودش گفت : "اینا چی می گن ؟!حتما بعد از خودشون  و زمین نوبت

 منه که به جنگم بیان !آهان فهمیدم!بهتره برم تیر و کمونو بیارم و آماده باشم که

  تا عقب رفتن،فوری بیام جلو و یه برق چشمی با این تیر و کمون رستمم یا 

 به قول زمینی هارنگین کمون خودم نشون بدم ویه حالی از این خود خواها 

بگیرم که کیف کنن."

تکلیف بچه ها:  یک مورد را ادامه دهند. 

1- روز سیزده بدر ،درخت بید مجنون ، شاخه هاشو پایین و پایین تر آورد تا ببینه چرا سبزه های 

زیر پاش  خر خر  می کنن؟ روکرد به سبزه ها و گفت : " چرا خودتونو لوس کردین  و

 صدا در میارین؟ "

سبزه ها گفتن : " اگه تو جای ما بودی و جوون ها ،این جوری به گلوت گره می زدن "...............


2-توی ظرف آجیل ،جنجال و ولوله ای در گرفته بود ! پسته با فندق، تخمه ژاپنی با تخمه کدو ، 

بادوم با چلغوز ،نخودچی با.......................

3-مکالمه ی ماه و خورشید ......................

4- این درخت کیه دیگه ؟ تا زانوش توی گِله. بهار که میشه لباس سبزشو می پوشه و 

عطر می زنه . سرشو شونه می زنه !منتظره یه باد بیاد تا برقصه و خودشو به رخ  بکشه.

...........................

  5- ابر خسیس دو قطره بارون نداشت

                               اخبار خوبی واسه ناودون نداشت                      

           تو غرب آسمون می‏زد رعد و برق      

               دو چیکه بارون می‏بارید سمت شرق


                  بارونی می‏پوشیدیم، آفتاب می‏شد

                       برف ننشسته رو زمین، آب می‏شد

                             ..............................................

موضوعاتی که امروز بچه ها انشا نوشتند .

1- نام مادر را به زر باید نوشت          روی دیوار دل و باغ بهشت 

2- مسافران قایقی که در دریا دچار توفان شده اند . 

3- خاطرات یک درخت کهنسال 

4- گربه های کوچه و محله ی ما 

5- زبان حال گنجشکی که مادرش را با تیر و کمان زده اند.

6- نوجوان دیروز--- نوجوان امروز 

7 - پیام زمین به ساکنان فضا