معرفی کتاب و نمونه ای از نوشته های آن
نمونه ای از کتاب شما که غریبه نیستید-هوشنگ مرادی کرمانی نشر معین چاپ سوم 1384
آقا مهمان زیاد داشت.روستایی ها و بچه ها می آمدندمی نشستند . تبریک می گفتند و پر شیرینی می گذاشتند تو دهانشان و می رفتند . آقا جعبه پشمکی داشت که به همه تعارف می کرد.دلم می خواست چنگ بزنم پشمک وردارم. خجالت می کشیدم. خوردن پشمک سخت بود . همین جور نشستم و نگاه کردم. آقا چند بار تعارف کرد که پشمک بخورم گفتم : نمی خوام دوست ندارم.وقتی اتاق خلوت شد و آقا دنبال چند تااز مهمان ها از اتاق رفت بیرون . پریدم سر جعبه پشمک و چنگ زدم. چند بار چنگ زدم و ریختم تو دهانم و جویده و نجویده قورت دادم. تا صدای پای آقا آمد ، دور دهانم را پاک کردم و جعبه را قشنگ گذاشتم سر جاش . از آقا خداحافظی کردم و آقا دم در اشاره کرد به جلوی سینه ام و گفت: بتکون . جلوی سینه ام را نگاه می کنم . غرق پشمک است . از خجالت سرخ می شوم.می دوم . تا خانه می دوم و روز چهارده نوروز که به مدرسه می روم ،رویم نمی شود تو صورت آقا نگاه کنم.
-------------------------------------------------------------------------------
کتاب را از کتاب فروشی سر بازار کرایه می کنم . هر وقت این جا و آن جا نان می برم ،پشت ویترین کتاب فروشی ها می ایستم و با حسرت به کتاب های تازه نگاه می کنم . پشت جلدشان را می خوانم . موی دماغ روزنامه فروشی ها و کتاب فروشی ها هستم. " بچه برو پی کارت،این جا واینستا مزاحم شو." کتاب تازه ای توی ویترین پشت شیشه است که دلم را برده اسم خوبی دارد. (به یاد او ) کتاب کلفتی است.6 تومان را که یک قران یک قران به سختی جمع کرده ام می دهم و کتاب را می خرم . کتاب از زیر بغلم نمی افتد . شب توی دکان می خوابم. گونی زیر اندازم است و گونی دیگری لوله شده بالشم. خوابم نمی برد. دلم می خواهد چراغ روشن باشد تا ببینم عاشقی که از معشوق دور افتاده ،بالاخره به او می رسد یا نه؟ چگونه می رسد؟
کتاب هارا با روزنامه جلد می کنم و می پوشانم که اسم و عکس پشت جلد معلوم نباشد . توی دکان تا فرصتی پیدا می کنم لای کتاب را باز می کنم و داستان می خوانم . هر جور داستانی . داستان های پر ماجرا و سوزناک . اشک آور و عاشقی و... می روم و شاگرد کتاب فروش می شوم. آن همه کتاب و مجله جان می دهد برای خواندن . تنم ،چشمم، مغزم تشنه کتاب . تشنه خواندن ورق زدن مجله ها و ... کتاب یا مجله ای را از دکان می برم خانه . زیر پیراهنم قایم می کنم و تاصبح می خوانمش . بعد که صاحب مغازه می فهمید می گفتم برده بودم خونه ورق های کنده شده رو بچسبونم . ببین جلدش پاره شده بود. توی خانه که جلد و ورق ها را چسبانده ام ،نشانش می دهم. لبختد می زند و گذشت می کند. صفحه ی 83
----------------------------------------------------------------------------
عبدل که بچه زحمت کشی است ،سر بزرگی دارد . گردنی کوتاه ،چهار شانه و پرزور است وبیشتر از همه هیزم می آورد . از پایین آبادی می آید که چند خانه دارد و روستای بسیار کوچکی است. گاهی پای برهنه می آید مدرسه . از راه باریک دامنه ی کوه ها و یا از حاشیه رودخانه،صبح کله سحر راه می افتد و خودش را به مدرسه می رساند. چه زوری دارد. از بس پیاده راه می رود پاهایش گنده شده . قدش کوتاه است و سنش معلوم نمی شود. سنش زیاد است. هرسال رد می شود . تو هر کلاس 3 سال مانده است. دست راست و جلاد معلم هاست. هر بچه ای که شلوغ می کند می بایست جلوی کلاس یا سر صف بایستد . سرش را خم کند . گردنش را آماده کند و عبدل با دست های کوتاه و خپل و پینه بسته ، شتلق بخواباند پس گردنش . همیشه آماده است که بزند. با کیف و لذت می زند.
پیش از زدن پای راستش را می گذارد پشت پای دانش آموز محکوم که جلو وعقب نرود. کف دستش را می لیسد . تف می مالد که خوب بچسبد . وقتی می زند صدای " شتلق " پس گردنی اش تا قبرستان که پشت مدرسه است می رود. مردها هم صدا را می شنوند.
سر کلاس روی نیمکت عین مجسمه می نشیند . با کلاه کهنه و پشمی اش بازی بازی می کند و چشم های ریزش را به معلم و تخته می دوزد. انگار توی این عالم نیست. چیزی از حرف های معلم و نوشته های روی تخته دستگیرش نمی شود . کم حرف است. همه بچه ها ازش می ترسند و او از هیچ کس نمی ترسد. از گرگ و پلنگ و مار و سگ و زنبور هم نمی ترسد. از معلم ها هم نمی ترسد. یک بار معلمی که از دست خنگ بازی ها و مشق ننوشتنش به تنگ آمده بود ،گرفتش زیر چوب و مشت و لگد. انگار به گونی کاه ،مشت و لگد می زد. عبدل خودش را عین جوجه تیغی گلوله کرد و وقتی معلم خسته شد ایستاد و هر و هر خندید و رقصید . ما هم برایش کف زدیم و هورا کشیدیم که اوقات آقا تلخ شد و گفت : " خفه شین. "