یک نمونه داستانک
مترو كمي شلوغ بود. در ايستگاه جديد پيرمردي سوار شد. كه به زحمت مي توانست خودش را كنترل
كند وسرپا بايستد.برخي خواب بودند وبرخي بي خيال . توجه همه به جواني جلب شد،كه آرام وآسوده
نشسته بودوكتاب مي خواند. گويي همه انتظار داشتند كه بلند شود وجايش را به پيرمرد بدهد ولي او
تكان نمي خورد. بعضي به هم نگاه و اظهار تعجب وتاسف مي كردند وجوان را بي غيرت مي خواندند. دو
سه ايستگاه بعد ، وقتي درها باز شد، جوان بلند شد ودر حالي كه به سختي پاي مصنوعي خود را به
زمين مي كشيد، از مترو خارج شد.
+ نوشته شده در شنبه دهم فروردین ۱۳۹۲ ساعت 11:9 توسط معصومه هاشمی زاده
|