1-شما که غریبه نیستید،چکمه را در می آورم. پلو خورش را که می خورم ، سرم را که روی نازبالش می گذارم. قصه های مجید را می خوانم که مثل مربای شیرین  است. مثل نان از تنور در آمده، داغ ودل پذیر. وقتی قصه ای از تو نمی خوانم مثل کبوتر توی کوزه ام، اسیر. هوش واستعداد تو را دگر که دارد؟دست ما کوتاه وخرما بر نخیل، چشمک می زند.

..........................................................................

2-مشت برپوست می زند، کبوتر توی کوزه. دلش می خواهد توی قصه های مجید باشد تا بتواند پرواز کند. شاید بخواهد شبی مهمان مامان باشد تا مامان برایش پلو خورش بپزدو بعد هم روی ناز بالش بخوابد. تو لبخند اناری که آثارت مثل شب چهارده می درخشد.تنور زندگی ات روشن باد،باباهوشنگ.