داستان ها را ادامه دهید
1- بیابان بود و گرد و غباری غلیظ .صدای وحشیانه باد در بین بوته ها غوغا کرده بود . و ترس ملایمی در وجودم رخنه .مسیرم را گم کرده بودم .و آرام می رفتم . نمی دانم چند ساعتی رفتم .تا باد از هیاهو ایستاد .و گرد و خاک کم شد . تا چشم کار می کرد .بیابان بود و شن زار .و بوته هایی که از بی آبی خشک و خشن شده بودند..................................................................
2- صدای سوت کشیدن قطاررامیشنوم.وقتش رسیده است با کوله باری که حمل میکنم به سوی دیاردیگری بروم.به روی نیمکتی می نشینم نمیدانم میان این همه مسافر چه کسی می رود و چه کسی می آید؟کدامشان استقبال میکند؟کدامشان بدرقه میکند؟برای همیشه میروند؟یابرای همیشه میمانند؟و من گوشه ای دور از همه کز کرده ام....................................
3- مادر بزرگ همیشه کنار بخاری می نشست و می بافت. یک بار این قدر بافت که
عمویم از زنش طلاق گرفت وکلاه پشمی که بافت برسر خودش رفت. .................
+ نوشته شده در دوشنبه یازدهم آذر ۱۳۹۲ ساعت 21:39 توسط معصومه هاشمی زاده
|