معرفی کتاب ---- فضا سازی داستان ها و توصیف چهره
گرداگرد این باغچه ها ،چه قسمت طرف صحن حیاط و چه دیواره ی طرف خرند (ردیف آخر)باغ با آجرهایی که از طریق یک زاویه ی خرد تا کمر در خاک فرو رفته ،حصار کنگره داری کشیده و زیبایی باغچه ها را دو چندان کرده اند.تقریبا تمام درختان انار و پسته و توت و انجیر به طور کامل برگ درآورده اندو چتر سبزی از برگ های شاداب بر روی باغ کشیده شده است.عده ای به تدارک و تزیین اتاق مهمان خانه مشغولند . درهای شیشه دار و مشبک آن را با آن شیشه های رنگی فانتزی باز کرده اند. از اتاق کرسی خانه ، رختخواب سفید و نوی را که مادر چندی پیش به همین منظور (ختنه)بار کرده و دختر حسن رضا ،چیره دست ترین لحاف دوز محله که با پدر هم خویشاوند است ،همه ی استادی اش را در طراحی و دوخت این لحاف و تشک به کار گرفته پیچیده در یک چادر شب ابریشمی مقبول به اتاق مهمان خانه منتقل می کنند. تشک سفید خوش بویش را نزدیک به درهای سه گانه ی مشرف برحیاط پهن کرده اند.
چراغ توری (زنبوری )گردن بلند بابا را که در همه ی محله نمره ی یک است و روشنایی خیره کننده ای دارد نفت می کنند و الکل دان گردن لک لکی مخصوصش را پر از الکل کنار آن می گذارند و با پنبه ای سوراخ چورنه ی آن را مسدود می کنند تا الکل آن نپرد . در چند نقطه ی حیاط سپنج دود کرده اند و مخصوصا دم در حیاط که تا چند قدم بعد از خانه های مجاور،سنگفرش کوچه ها آب و جارو شده است مقدار بیشتری دود کرده اند. در داخل اتاق مهمان خانه اما میله ی نازکی از عود می سوزد و بوی خوشی به اطراف می پراکند.......
(صفحه ی 197 از کتاب آن سال ها -- دکتر محمد جعفر یا حقی )
2- خانه مادرمحمدحسن ،گود و خفه و خاک آلود و خوف انگیز بود. یک درگاه تاریک و سیاه و دود آلوده ،که دروحفاظی هم نداشت ،به مطبخ تنگ و تاریک و پر دود ه ی آن پیرزن راه پیدا می کرد و یکی دو در چوبی یک لنگه و بی زلفی هم شانه به دیوار داده بود و مثلا اتاق های این خانه را تشکیل می داد . دو ایوانک گلی و باران زده هم ایوان های آفتاب و نسرش بود. ریگ های درشتی روی گل های باران شسته ی دیوار حیاط ،بیرون زده بود که از دور مثل دندان های موجودات آدمیخوار رو به من نیش میکردند.
دو سه تا مرغ سیاه و سفید با خال های ریز ،ریقو و گدا گشنه هم کنار گودال وسط حیاط ، پال پال می کردند و هر دم ترچی آب زرد و سفیدی از ما تحتشان پرتاب می نمودند.خود آخوند،پیره زنی فرسوده و کمر خمیده بود،با چارقدی کثیف و پر از آب دماغ که گرداگرد آن یک دستمال سیاه کهنه هم بسته بود . دامن بلند پرچین و مندرسی به تن داشت و پاشنه های سیاه پایش از کثیفی ترک خورده و خون سیاه کهنه ای لای درزهایش دیده می شد. آب رقیقی از دماغش می رفت که هردم و لحظه با دامن چرکین چارقدش آن را پاک می کرد.
تا ظهر بیشتر نتوانستم دوام بیاورم . وقتی به خانه آمدم ،گریه و آشوب سر دادم و خودم را به زمین و زمان زدم که الا و بالله که نمی روم . خانه ی مادر محمد حسن روی سرم خراب می شود . دیوارهایش دهان باز کرده اند تا مرا بخورند . هر کاری می کنم اما به ملا نمی روم . به نظرم مادرم هم با من هم عقیده بود و اصلا مقاومتی در برابر این کار نشان نداد . لابد با پدرم هم صحبت کرده بود . از بعد از ظهرش به ملا نرفتم و آب هم از آب تکان نخورد . ص220 همان کتاب
3- چه بسیار شب ها که تا صبح با گوسفندان زیسته ام . در صحراهای باز و بیکرانه در آغل های تنگ و فشرده و حتی در در جای گرم و پر نفس میان گوسفندان خوابیده و بوی عرق تن آنها را احساس کرده ام. ...ص 293 همان کتاب
4- احمد در حوالی چهل سالگی می نمود اما حتی یک موی سپید هم برسر و صورت نداشت . تابستان ها کلاه نمدی گردی بر سر می گذاشت و زمستان ها شال پشمی سفیدی هم دور آن می پیچید و دم آویزانش را دور گردن تحت الحنک می کرد . رخسارش بفهمی نفهمی از آبله های کودکی آسیب دیده بود . چشمان تنگش را چنان مقتصدانه باز می کرد که هیچ گاه نمی توانستی سفیدی چشمش را ببینی . چشم چپش خدادادی اندکی چپ تر و بسته تر می نمود و دنیای به این بزرگی را دایم با یکی و نصفی چشم ، چنان می پایید که در دورترین جاها هر چه مربوط به او و در قلمرو کارش می بود ،به کلی نمی توانست از دید او پنهان بماند .
تابستان ها ارخالقی و جلیقه ای می پوشید و
زمستان ها روی جلیقه ،چوخایی نیمدار و رنگ و رو رفته که خالو به او داده بود ،بر
تن می کرد و در هر حال ایضاً ،تنبانی از همان پارچه های دست بافتی که اغلب مردها می
پوشیدند . گیوه هایش اما همیشه دوره دار بود که نعلی بر پاشنه ی آن می کوبید .
گاهی شده بود که تحت این گیوه ها بر اثر رطوبت کج می شد و قسمت جلوی آن بالاتر می
آمد به طوری که در حالت عادی ،سینه ی گیوه ی ملا احمد هم از روبه رو دیده می شد.
ص296 کتاب آن سال ها – دکتر یاحقی