1- آمد ورفت به خانه هردم و لحظه بیشتر می شود.یکی می آید.یکی می رود. عباسعلی به کربلایی حسین پاسبان در پهن کردن فرش ها و جابه جا کردن ظرف ها کمک می کند . ایوان ها و رواق های خانه را فرش پهن کرده اند. آجر فرش تمام صحن حیاط هم ،حسابی تمیز و آب پاشی شده است. بوی نم و بوی خاک و آجر در هم آمیخته و فضا را معطر کرده است. در باغچه های باریک لبه ی صحن حیاط ،پدر از ماه ها قبل ،گل لاله عباسی کاشته که حالا کاملا بزرگ شده و دم دمای غروب غنچه های فروبسته اش باز می شود و چتر رنگینی روی باغچه ها سر تاسر می کشد. باغچه ها را امروز با آب پاش آب داده اند.یکی از باغچه های وسط را هم باقلی کاشته اندکه حالا تقریبا همه ی بوته های سرسبز آن گل های سفیدی بر سر دارد.

گرداگرد این باغچه ها ،چه قسمت طرف صحن حیاط و چه دیواره ی طرف خرند (ردیف آخر)باغ با آجرهایی که از طریق یک زاویه ی خرد تا کمر  در خاک فرو رفته ،حصار کنگره داری کشیده و زیبایی باغچه ها را دو چندان کرده اند.تقریبا تمام درختان انار و پسته و توت و انجیر به طور کامل برگ درآورده اندو چتر سبزی از برگ های شاداب بر روی باغ کشیده شده است.عده ای به تدارک و تزیین اتاق مهمان خانه مشغولند . درهای شیشه دار و مشبک آن را با آن شیشه های رنگی فانتزی باز کرده اند. از اتاق کرسی خانه ، رختخواب سفید و نوی را که مادر چندی پیش به همین منظور (ختنه)بار کرده و دختر حسن رضا ،چیره دست ترین لحاف دوز محله که با پدر هم خویشاوند است ،همه ی استادی اش را در طراحی و دوخت این لحاف و تشک به کار گرفته پیچیده در یک چادر شب ابریشمی مقبول به اتاق مهمان خانه منتقل می کنند. تشک سفید خوش بویش را نزدیک به درهای سه گانه ی مشرف برحیاط پهن کرده اند.

چراغ توری (زنبوری )گردن بلند بابا را که در همه ی محله نمره ی یک است و روشنایی خیره کننده ای دارد نفت می کنند و الکل دان گردن لک لکی مخصوصش را پر از الکل کنار آن می گذارند و با پنبه ای سوراخ چورنه ی آن را مسدود می کنند تا الکل آن نپرد . در چند نقطه ی حیاط سپنج دود کرده اند و مخصوصا دم در حیاط که تا چند قدم بعد از خانه های مجاور،سنگفرش کوچه ها آب و جارو شده است مقدار بیشتری دود کرده اند. در داخل اتاق مهمان خانه اما میله ی نازکی از عود می سوزد و بوی خوشی به اطراف می پراکند.......

(صفحه ی 197 از کتاب آن سال ها -- دکتر محمد جعفر یا حقی )

2- خانه مادرمحمدحسن ،گود و خفه و خاک آلود و خوف انگیز بود. یک درگاه تاریک و سیاه و دود آلوده ،که دروحفاظی هم نداشت ،به مطبخ تنگ و تاریک و پر دود ه ی آن پیرزن راه پیدا می کرد و یکی دو در چوبی یک لنگه و بی زلفی هم شانه به دیوار داده بود و مثلا اتاق های این خانه را تشکیل می داد . دو ایوانک گلی و باران زده هم ایوان های آفتاب و نسرش بود. ریگ های درشتی روی گل های باران شسته ی دیوار حیاط ،بیرون زده بود که از دور مثل دندان های موجودات آدمیخوار رو به من نیش میکردند.

دو سه تا مرغ سیاه و سفید با خال های ریز ،ریقو و گدا گشنه هم کنار گودال وسط حیاط ، پال پال می کردند و هر دم ترچی آب زرد و سفیدی از ما تحتشان پرتاب می نمودند.خود آخوند،پیره زنی فرسوده و کمر خمیده بود،با چارقدی کثیف و پر از آب دماغ که گرداگرد آن یک دستمال سیاه کهنه هم بسته بود . دامن بلند پرچین و مندرسی به تن داشت و پاشنه های سیاه پایش از کثیفی ترک خورده و خون سیاه کهنه ای لای درزهایش دیده می شد. آب رقیقی از دماغش می رفت که هردم و لحظه با دامن چرکین چارقدش آن را پاک می کرد.

تا ظهر بیشتر نتوانستم دوام بیاورم . وقتی به خانه آمدم ،گریه و آشوب سر دادم و خودم را به زمین و زمان زدم که الا و بالله که نمی روم . خانه ی مادر محمد حسن روی سرم خراب می شود . دیوارهایش دهان باز کرده اند تا مرا بخورند . هر کاری می کنم اما به ملا نمی روم . به نظرم مادرم هم با من هم عقیده بود و اصلا مقاومتی در برابر این کار نشان نداد . لابد با پدرم هم صحبت کرده بود . از بعد از ظهرش به ملا نرفتم و آب هم از آب تکان نخورد .   ص220 همان کتاب

3- چه بسیار شب ها که تا صبح با گوسفندان زیسته ام . در صحراهای باز و بیکرانه در آغل های تنگ و فشرده و حتی در در جای گرم و پر نفس میان گوسفندان خوابیده و بوی عرق تن آنها را احساس کرده ام. ...ص 293 همان کتاب

4- احمد در حوالی چهل سالگی می نمود اما حتی یک موی سپید هم برسر و صورت نداشت . تابستان ها کلاه نمدی گردی بر سر می گذاشت و زمستان ها شال پشمی سفیدی هم دور آن می پیچید و دم آویزانش را دور گردن تحت الحنک می کرد . رخسارش بفهمی نفهمی از آبله های کودکی آسیب دیده بود . چشمان تنگش را چنان مقتصدانه باز می کرد که هیچ گاه نمی توانستی سفیدی چشمش را ببینی . چشم چپش خدادادی اندکی چپ تر و بسته تر می نمود و دنیای به این بزرگی را دایم با یکی و نصفی چشم ، چنان می پایید که در دورترین جاها هر چه مربوط به او و در قلمرو کارش می بود ،به کلی نمی توانست از دید او پنهان بماند .

تابستان ها ارخالقی و جلیقه ای می پوشید و زمستان ها روی جلیقه ،چوخایی نیمدار و رنگ و رو رفته که خالو به او داده بود ،بر تن می کرد و در هر حال ایضاً ،تنبانی از همان پارچه های دست بافتی که اغلب مردها می پوشیدند . گیوه هایش اما همیشه دوره دار بود که نعلی بر پاشنه ی آن می کوبید . گاهی شده بود که تحت این گیوه ها بر اثر رطوبت کج می شد و قسمت جلوی آن بالاتر می آمد به طوری که در حالت عادی ،سینه ی گیوه ی ملا احمد هم از روبه رو دیده می شد. 

   ص296 کتاب آن سال ها – دکتر یاحقی