بحرطویل در کلاس انشا
(بچه ها می گفتند:خانوم نفس بگیرید )چون بحرطویل باید تند وآهنگین وپشت سر هم ،خوانده شود.
سپس ازآنها خواستم ،با موضوع آزاد وگروهی ، بحر طویل بنویسند.وگفتم شما می توانید درصورت
تمایل ،بحر طویل خود را بایکی از این عبارات شروع کنید.:
الف)میل دارم که روم دور ازین شهر به جایی که ......
ب)مردی از شدت دل دردبه جان آمده صدناله وآهش به زبان آمده .......
پ)پیرزنی مفلس وبی چیز وسحرخیز ،سحرگاه چو می خواست که بیرون رود از خانه ی خود ......
ت)بود در کوچه ی ما ،کهنه گدایی که چهل سال در این کار پر از زحمت و.......
ث)دوستان آمده ام باز ،که این انشای ممتاز بخوانم به ...............
ج)سلام وادب و پرسش احوال ،........................واین هم بحر طویل های خوانده شده سرکلاس :
بهار
رفقا خاطر خود شاد بدارید و ، ره غم مسپارید و، گل و لاله بیارید و ، به هر سو بگذارید که یک بار دگر فصل بهار آمد و ، نوروز در آمد ز در و ، کرد طبیعت هنر و ، ابر برآورد سر و ، ریخت ز باران گهر و ، سبز شد از نو شجر و ، داد نوید ثمر و ، گشت جنان جلوه گر و ، یافت جهان زیب و فر و ، لطف و صفایی دگر و ، کرد غم از دل به در و ، می دهدت باد بهاری خبر از طی شدن فصل زمستان ، که کنی ترک شبستان و تو هم چون گل خندان ، بزنی خیمه به بستان و ببینی که گلستان، ز گل و لاله و ریحان ، ز باریدن باران، شده چون روضه ی رضوان ، همه پُر لاله ی نُعمان ، همه پر نرگس فتّان ، همه پر گوهر و مرجان . غرض ای نور دل و جان، منشین زار و پریشان ، که شوی سخت پشیمان، چو دهی فرصت عیش و طرب از دست درین فصل دل انگیز و فرح زا که صفا داده به هر باغ و به هر راغ و چنان ساحت فردوس برین کرده جهان را . همه جا زمزمه ی سال جدید و ، همه را شوق شدید و ، سخن از گردش عید است ، گل سرخ و سپید است که بر خاک پدید است ، درین عید سعید است که بس روح امید است که در جسم دمیده است ، ز هر سوی نوید است که بر خلق رسیده است، ولی من ز رخم رنگ پریده است ، که هنگام خرید است و از این فقر شدید است که قلبم ترکیده است و دلم سخت تپیده است، به یک سوی مجید است که خونم بمکیده است، به یک سوی فریده است ، همین خیر ندیده است که پیوسته پریده است به جان من مسکین که برایش بخرم کفش و کلاه و کت و جوراب ، بدان سان که ز هر باب ، فتد دل به تب و تاب ، شب از چشم پرد خواب ، ولی سال نوین با همه ی خرج تراشی که کند، مایه ی شادی است ، سرآغاز بهار است و زمانی خوش و خرم که به هر سوی و به کوی ، کنی روی و ، کشی بوی و ، ببینی رخ دلجوی و سر و صورت نیکوی و ، کنی جامه ی نو در بر و از صبح الی شام ، به صد شوق نهی گام ، درِخانه ی اقوام ، پی دیدن و بوییدن و بوسیدن و لیسیدن دست و سر و روی پدر مادر و همشیره و داداش و عمو جان و فلان دایی و هر عمه و هر خاله و هر حاجی و هر باجی و لب باز کنی در پی ورّاجی و بس نغز بگویی و سی کام بجویی و بخندی چو ببینی همه را خرّم و ازاد ، چنان شاخه ی شمشاد ، عموم ند بسی شاد و ، ندارند ز غم داد و نیارند ز غم یاد و نباشند به فریاد . اگر بچه و گر تازه جوانند، پی عیش روانند، و گر پیر زنانند، چو گل خنده زنانند و چنینند و چنانند. به هر حال ، بود عید نشاط آور نوروز بدان سان فرح اندوز و طرب ساز و تعب سوز که روشن کند از پرتو امید دل هموطنان را. هفت سین چیده شود باز به هر جا و ز نو سبزه در آید به بر سرکه و سیر و سمک و سیب و سماق و سمنو، دور و برش از طرفی سبزه ی سبز و طرفی سیم سپید و طرفی سنبل آبی ، طرفی ماهی سرخ است که در آب خورد تاب و زند غوطه و بر گرد چنین منظره ی نغز و فریبنده و زیبنده و پر لطف و صفا ، شربت و شیرینی و نقل و شکلات است، بسی آب نبات است که چون آب حیات است و برای تو برات است ، غذاهای گواراست ، که چون شهد مهنّاست ، به شیرینی حلواست، چو بادام منقّاست، و یا چون گز اعلاست ، غرض جان تو فرداست که روز خوشی ماست، هر آن کس که درین جا و در آن جاست، چه پیر است و چه برناست ، چه نادار و چه داراست، کند سورچرانی ز چپ و راست دگر باره برای به کف آوردن عیدی ، قمر و شمسی و هوشنگ و حسین و حسن و اکبر و مسعود بر آرند سحر زود سر از خواب و پی نیل به مقصود ، به هر کس که غنی بود بپیچند چنان دود، بسی اسکن موجود که از جیب تو مفقود شود در پی پرداختن عیدی و ، این مسئله در عید چنان رونقش افزود، که بگشود در کیسه ی خود مشدآقا محمود، که از بس که کنس بود، نمی دید کسی زو کرم و جود و برای دو سه تومان عصبی می شد و می بست به دشنام زمین را و زمان را. عده ی نیز از آن پیش که تحویل شود سال نو افتند در اندیشه ی سیر و سفر و گردش و خیزند و گریزند ز شهر خود و رو جانب شهر دگر آرند و شتابند به قزوین و به گیلان و به نوشهر و به گرگان و به تبریز و به زنجان و به قوچان و فریمان و به سمنان و به یزد و قم و کاشان و به کرمان و صفاهان و خراسان و بروجرد و لرستان و به تبریز و به نیزیز و به ترشیز و به هر شهر و به هر قریه که یک هفته در آن جای بمانند و بسی کام برانند و بر آنند که هم خوش گذرانند و هم آخر برهانند گریبان خود از خرج پذیرایی نوروز و گرفتاری سال نو و بر دوش نگیرند چنین بار گران را . طی سال نو و هر سال که آن راست به دنبال ، الهی که به تایید خداوند مبین خوش گذرد بر همه از کارگر و رنجبر و پیشه ور و اهل ادارات ، چه اعلی و چه ادنی ، چه رئیس و چه مدیر و چه مشار و چه مشیر و چه سفیر و چه وکیل و چه وزیر و چه نعیم و چه فقیر و چه نمدمال و چه دلال و چه حمال و چه رمال و چه باحال و چه بی حال و چه بقال و چه عطّار و چه سمسار و چه بوجار و چه نجار و چه تجار و چه بزّاز و چه خبّاز و چه رزّاز و چه لبّاف و چه طوّاف. غرض جمله ی اصناف ، که دورند ز انصاف و قرینند به اجحاف ، لهی که به زربافی زرباف و به علّافی علاف ، خداوند در ین جامعه جور همه را جور کند، غصّه ز ما دور کند ، چاره ی رنجور کند ، خرّم و مسرور کند خاطر هر پیر و جوان را
مرحوم ابوالقاسم حالت ........................................................................................................................................ تسبیح خداوند تعالی دوستان، آمده ام باز، كه این دفتر ممتاز، كنم باز و شوم قافیه پرداز و سخن را كنم آغاز به تسبیح خداوند تبارك و تعالی كه غفور است و رحیم است، صبور است و حلیم است، نصیر است و رئوف است و كریم است، قدیر است و قدیم است. خدایی كه بسی نعمت سرشار به ما آدمیان داده، گهرهای گران داده، سر و صورت و جان داده، تن و تاب و توان داده، رخ و روح روان داده، لب و گوش و دهان داده، دل و چشم و زبان داده، شكم داده و نان داده، زآفات امان داده، كمالات نهان داده، هنرهای عیان داده و توفیق بیان داده و اینها پی آن داده،كه از شكر عطا و كرمش چشم نپوشیم و زهر غم نخروشیم و زهر درد نجوشیم و تكبر نفروشیم و می از ساغر توحید بنوشیم و بكوشیم كه تا از دل و جان شكر بگوییم عنایات خداوند مبین را. آفریننده ی دانا و خداوند توانا و مهین خالق یكتا و بهین داور دادار، كزو گشته پدیدار، به دهر این همه آثار، چه دریا و چه كهسار، چه صحرا و چه گلزار، چه انهار و چه اشجار، اگر برگ و اگر بار، اگر مور و اگر مار، اگر نور و اگر نار و اگر ثابت و سیار. خدایی كه خبردار بود از همه اسرار، غنی باشد و غفار، شود مرحمتش یار، درین دار و در آن دار، به اخیار و به زهاد و به عباد و به اوتاد و به آحاد و به افراد نكوكار، خدایی كه عطا كرده به هر مرغ پرو بال، به هر مار خط و خال، به هر شیر بر و یال، به هر كار و به هر حال بود قبله ی آمال و شود ناظر اعمال، فتد در همه ی احوال از او سایه ی اقبال به فرق سر آن قوم كه پویند ره خیر و نكوكاری و دینداری و هشیاری و ایمان و صفا و كرم و صدق و یقین را. آرزومندم و خواهنده كه بخشنده به هر بنده شكیبایی و تدبیر و توانایی و بینایی و دانایی بسیار كه با پیروی از عقل ره راست بپوییم و زهر قصه ی شیرین و حدیث نمكین پند بگیریم ونصیحت بپذیریم و چنان مردم فرزانه بدان گونه حكیمانه در این دارجهان عمر سرآریم كه از كرده ی خود شرم نداریم و ره بد نسپاریم و به درگاه خدا شكر گزاریم كه ما را به ره صدق و صفا و كرم و عدل چنان كرده هدایت از سر لطف و عنایت كه زما خلق ندارند شكایت. به ازین نیست حكایت، به از این چیست درایت، كه ز حسن عمل ما به نهایت، همه كس راست رضایت، چه خداوندو چه مخلوق خداوند، به گیتی همه باشند ز ما راضی و خرسند و به توفیق الهی بتوانیم در این دار فنا زندگی سالم و بی دغدغه ای داشته باشیم و در آن دار بقا نیز خداوند كند قسمت ما نعمت فردوس برین را..............................................................
بحر طویل حضرت زهرا(س)، حضرت فـاطمه ای مظـهر داور ، که تـوئی دخت پـیا مبـر ، شده در شـان تو نـازل زخـدا سوره کـوثـر نبود بین زنـان همه عالـم زتـو بهتر زتـو برتـر ، همـه گـلهــــا ، بـوداز عطـر وجـود تو معطـر ، تـو عطـوفی ، تـورئـوفـی ، تـو بهینی تو مهینی که نبی گفت به شـان تو مکـرر که مـرا اوست چو مــــادر ، گـل گـلزار وفـائـی ، همه لطفی مدحی و ثنائی تو ثنا کرده به قـرآن زخـدائـی، تـو زهر عیب برینی تـو زهـر نـقص جدائـی تو عطوفـی، تورئوفـی
امام زمان
عصر یک جمعه ی دلگیر دلم گفت بگویم بنویسم که چرا عشق به انسان نرسیده است ؟چرا آب به گلدان نرسیده است ؟چرا لحظه ی باران نرسیده است ؟و هر کس که در این خشکی دوران به لبش جان نرسیده است ؟به ایمان نرسیده است و غم عشق به پایان نرسیده است ؟بگوحافظ دل خسته زشیراز بیایدبنویسد .که هنوزم که هنوزاست چرا یوسف گمگشته به کنعان نرسیده است ؟چرا کلبه ی احزان به گلستان نرسیده است ؟دل عشق ترک خورد :گل زخم نمک خورد :زمین مرد:زمین مرد :خداوند گواه است. دلم چشم به راه است و در حسرت یک پلک نگاه است.ولی حیف نصیبم فقط آه است و همین آه خدایا برسد کاش به جایی: برسد کاش صدایم به صدایی عصر این جمعه ی دلگیر وجود تو کنار دل هر بیدل آشفته شود حس .تو کجایی گل نرگس ؟ به خدا آه نفس های غریب تو که آغشته به حزنی است زجنس غم و ماتم .زده آتش به دل آدم و عالم .مگر این روز و شب رنگ شفق یافته در سوگ کدامین غم عظمی به تنت رخت عزا کرده ای ای عشق مجسم که به جای نم شبنم بچکد خون جگر از عمق نگاهت .نکند باز شده ماه محرم که چنین میزند آتش به دل فاطمه آهت .به فدای نخ آن شال سیاهت .به فدای رخت ای ماه ! بیا .صاحب این بیرق و این پرچم و این مجلس و این روضه و این بزم تویی آجرک الله عزیز دو جهان .یوسف در چاه .دلم سوخته از آه نفسش های غریبت .دل من بال کبوتر شده .خاکستر پرپر شده .همراه نسیم سحری روی پر فطرس معراج نفس گشته هوایی .و سپس رفته به اقلیم رهایی :به همان صحن و سرایی که شما زائر آنی و خلاصه شود آیا که مرا نیز به همراه خودت .زیر رکابت ببری تا بشوم کرب و بلایی .:به خدا در هوس دیدن شش گوشه دلم تاب ندارد .نگهم خواب ندارد .قلمم گوشه ی دفتر .غزل ناب ندارد .شب من روزن مهتاب ندارد . همه گویند به انگشت اشاره :مگر این عاشق دلسوخته ارباب ندارد ؟و کجایی ؟تو کجایی شده ام باز هوایی .شده ام باز هوایی .... گریه کن گریه و خون گریه کن آری که هر آن مرثیه را خلق شنیده است شما دیده ای آن را و اگر طاقتتان هست کنون من نفسی روضه زمقتل بنویسم .و خودت نیز مدد کن که قلم در کف من همچو عصا در ید موسی بشود چون تپش موج مصیبات بلند است .به گستردگی ساحل نیل است و این بحر طویل است .و ببخشید اگر این مخمل خون بر تن تب دار حروف است .که این روضه ی مکشوف لهوف است .عطش بر لب عطشان لغات است و صدای تپش سطر به سطرش همگی موج مزن آب فرات است .و ارباب همه سینه زنان کشتی آرام نجات است : ولی حیف که ارباب قتیل العبرات است .ولی حیف که ارباب اسیر الکربات است ولی حیف هنوزم که هنوز است حسین بن علی تشنه ی یار است و زنی محو تماشاست زبالای بلندی الف قامت او دال و همه هستی او در کف گودال و سپس آه که الشمر ....خدایا چه بگویم ؟که شکستند سبو را و بریدند... دلت تاب ندارد به خدا با خبرم .می گذرم از تپش روضه که خود غرق عزایی .تو خودت کرب و بلایی .قسمت می دهم آقابه همین روضه که در مجلس ما نیز بیایی تو کجایی ؟تو کجایی ؟سید حمید رضا برقعی........................................................................................................
بحرطویل بسیج
با یاد خدا نام علی اسم محمد و به اسم همه پاکان و شریفان و شجاعان و دلیران و یلان همه دوران کلمات گهر افشان شهیدان و به یاد همه دینداری و سرداری و سر بازی و جانبازی و جان دادن و خون دادن وایمان وشجاعت وشهامت وقداست وتمام کلمات و حرکات و سکنات همه یاران بسیجی .. که همی عاشق پاک و سینه چاک و بی توقع بدن پاک و نحیف و گل خود را .سپر تیر وسنان و ستم وحیله ی دشمن بنمودند ..............................................................................................
اربعین آمد و شد وقت عزا شورونوا قافله ای آمده از شام بلا رو به سوی کرب و بلا خاک مصیبت به سر اهل ولا ناله ی مرغان چمن آید و با سوز و محن آید و با قافله سالار که بُد عابد بیمار ولی دیده خونبار ز داغ پدرواکبروعباس علمدار علی اصغر و هم قاسم و عبداله و یاران وفادار درآن وادی خونبار ز جور و ستم فرقه کفار که گلها همه پرپر شدو گفت زینب به عزیزان جوان مرده و افسرده و درمانده که ای نجمه و کلثوم و رباب ای گل گلزارمدینه مه رخشنده سکینه همه آئید لب آب روان مَشک بیارید از این آب بریزید روی قبر شهیدان همگی با لب عطشان همگي در ره قرآن و ره دین خدا روی زمین گشته زکین ، بر سر نی رفت سر نور خدا خون خدا زاده زهرای بتول آن گل گلزار رسول ای به فدای تو حسین نوردو عین آن گل گلزار رسول ، قلب نبی جان علی زینب تو آمده با خیل یتیمان و اسیران همه سرگشته و حیران همه با دیدة گریان همه پژمرده و نالان زغم نو گل بستان پيمبر حسين آه برادر به خدا هيچ تو داني که از این قوم چه دیدم چه کشیدم ز جفا طعنه شنيدم چه بگویم که در آن طشت طلا راس پر از خون تو دیدم به خرابه شبی ای وای چه آمد به سرم خون شدی آن شب جگرم ، مُرد ضیاء بصرم طفل صغیر تو ز بس گفت کجا شد پدرم عمه چه شد تاج سرم از چه نیامد ببرم خیز و ببین چشم ترم، آه از آن دم که بیامد به خرابه سر پر خون تو ای جان برادر چه شبی بود که جان داد رقیه هله كوتاه كن اي صالح،ببين فاطمه شد بهر تو نالان و پريشان و نواخوان و هراسان ببرت آمده اي مرهم مادر ايا پرغم مادر ببين آه و فغانم ببين اشك روانم ببين قد كمانم ببين بر سر من سرور من پيكر من معجر من گشت سيه از غمت اي نوگل بستان پيمبر حسين آه حسين است كه در راه خدا راه رضا كرده عطا، كرده فدا چون سر عباسي و اكبر چو قاسم مه انور چو عوني و چو جعفر چو عبدالله و اصغر همه تازه جوانان و نهالان خَرامان نبي و علي و فاطمه ، اي واي سيه پوش پيمبر شده مدهوش چو حيدرشده هم حمزه مكدر شده صد نيش به جعفر شده اي واي و امان آه كه در كربوبلا آمده زهرا و فغان برده به افلاك به سر خاك چه غمناك كه يارب به چه جرم آمده بر نوگل بستان پيمبر حسين آه كه شد اهل جنان گريه كنان اشك روان جامه دران سينه زنان پير و جوان جنت اعلا و دگر نخله طوبي و دگر قصر مطلا و دگر شهد مصفا و دگر روضه اعلا و شده سينه زنان حضرت ادريس نبي صالح و ايوب و خليل وذكريا و دگر حضرت يحيي و دگر آدم و حوا و دگر مريم و عيسي ودگر لوط و چو داود و سليمان نبي جمله سيه پوش سراپا همه بر نوگل بستان پيمبر حسين آه كه افكنده ز سر مغفر خود خسرو خاور ز غم سبط پيمبر شده برجيس نواگر چه شده زهره مكدر ز غم ماه منور عطارد زده بر سر زحل سوخته پيكر همگي تا صف محشر كه عزادار بود اول و در آخر و در باطن و در ظاهر از اين غم بود صاحب ماتم كند ناله دمادم دو چشمش يم قلزم كه ببخشاي به آن كان سخا بحر عطا شافع ما روز جزا كشته ی كين حبل متين دُر ثمين در ره كين نو گل بستان پيمبر حسين
بحرطویل طنز : آن شنیدم که یکی مرد دهاتی هوس دیدن تهران سرش افتاد وپس از مدت بسیار مدیدی و تقلای شدیدی به کف آورد زر و سیمی و رو کرد به تهران خوش و خندان و غزلخوان ز سر شوق و شعف گرم تماشای عمارات شد و کرد به هر کوی گذر ها و به هر سوی نظرها وبه تحسین و تعجب نگران گشته به هر کوچه و بازار و خیابان و دکانی. در خیابان به بنایی که بسی مرتفع و عالی و زیبا و نکو بود و مجلل نظر افکند و شد از دیدن آن خرم و خرسند و بزد یک دو سه لبخند و جلو آمد ومشغول تماشا شد و یک مرتبه افتاد دو چشمش به آسانسور ولی البته نبود آدم دل ساده که آن چیست؟ برای چه شده ساخته یا بهر چه کار است؟ فقط کرد بسویش نظرو چشم بدان دوخت زمانی. ناگهان دید زنی پیر جلو آمد و آورد بر آن دگمه پهلوی آسانسور به سر انگشت فشاری و به یکباره چراغی بدرخشید و دری وا شد و پیدا شد از آن پشت اتاقی و زن پیر وزبون داخل آن گشت و درش نیز فروبست. دهاتی که همانطور به آن صحنه جالب نگران بود ز نو دید دگر باره همان در به همان جای زهم وا شد واین مرتبه یک خانم زیبا و پری چهره برون آمد از آن. مردک بیچاره به یکباره دچار تعجب شد وحیرت چو به رخسار زن تازه جوان خیره شد و دید که در چهره اش از پیری و زشتی ابداً نیست نشانی. پیش خود گفت : که ما در توی ده اینهمه افسانه جادوگری و سحر شنیدیم ولی هیچ ندیدیم به چشم خودمان همچه فسونکاری و جادو که در این شهر نمایند و بدین سان به سهولت سر یک ربع زنی پیر مبدل به زن تازه جوانی شود افسوس کزین پیش نبودم من درویش از این کار خبر دار که آرم زن فرتوت و سیه چرده خود نیز به همراه در اینجا که شود باز جوان آن زن بیچاره و من هم سر پیری برم از دیدن او لذت و با او به ده خویش چو برگردم وزین واقعه یابند خبر اهل ده ما، همه ده را بگذارند که در شهر بیارند زن خویش چو دانند به شهر است اتاقی که درونش چو رود پیر زنی زشت، برون آید از آن خانم زیبای جوانی.
بحر طویل گربه :
این گربه پرید ازلب این بام به آن بام و از آن بام به آن بام فرود آمد وبرپله از آن پله به این پله به آن پله بیفتاد به دهلیز وزدهلیز به صحن آمد واز صحن به ایوان واز ایوان به اتاق آمد و این تاقچه وآن تاقچه وآن تاقچه پرید وهمه را گشت واز این سوی به ان سوی به این گنجه وپستو و به آن دبه وپستو همه راسرزد و آن گاه دوید آمد ومطبخ .به این گوشه وآن گوشه وآن گوشه وآن گوشه به این دیگ وبه آن دیگچه .به این دیس وبه آن چمچه به این مجمعه وسفره وکاسه . به آن بادیه وخمره وتابه . همه را سرزد و بویید ونجویید زچیزی که ورا درد خور آید نه از پیه ونه از گوشت و نه از مغز و نه از پوست .نه از دل جگر و قلوه . نه شش روده . نه دمبه ونه ماستی نه پنیری نه نانی نه فطیری نه از دوغ و نه از شیر نه از کره وسرشیر . نه از کشک و نه روغن به قدر سر سوزن . پس آن گاه بشد باز به دهلیز و ز دهلیز به آن پله از آن پله به آن پله . از آن پله بشد بام از آن بام به آن بام و............................الخ
بحر طویل جمجمه
دکتری گفت که یک روز به دانشکده طب//سر تشریح یکی جمجمه استاد بپرسید//
ز شاگرد که:این جمجمه از کیست ؟چو شاگرد //بیامد جلو وجمجمه را کرد بسی زیروزبر گفت: از آنجا که بسی چانه این جمجمه لق است گمانم که ز یک مشت زنی بوده که از بس که سر مشت زنی مشت به زیر دهنش خورده چک و چانه او لق شده// و محکمی مشت حریفان شل و ول کرده چنین چانه او را//
گفت استاد که هر چندچک و چانه این جمجمه لق است //
ولی صاحب آن مشت زن و بوکسور اگر بود //چک وچانه او در عوض اینکه شل و ول بشود //
در اثر ورزش بسیار بسی محکم و ستوار همی گشت//در این بین به یک مرتبه شاگرد دگر
خواست ز استادخودش اذن و بیامدجلو//و جمجمه را کرد بسی وارسی و گفت: گمانم که بود
صاحب این جمجمه //
یک کاسب بازار و ز بس در سر هر چیز زده چانه چنین چانه او لق شده. //
استاد بدو گفت که هر چند که از چانه زدن چانه اشخاص بسی لق شود//
اما نه بدین قدر ملقلق که شل و ول بکند چانه آن عربده جو را//
. گشت شاگرد روان در سر جای خود و شاگرد دگر جست //
و گرفت اذن و بیامدجلو و جمجمه را پیش کشید //و به سر و صورت وشکل و پک و پوزش
نظری کرد //
و سپس گفت که این جمجمه بی شک تعلق به زنی داشته وین لق شدن چانه از آن است //
که هی از سر شب تا به سحر یا ز سحر تا سر شب ور زده با خاله و خانباجی و نفرین بنموده
است//
به پشت سر هم شوهر خود را که برای چه مرتب ندهد خرجی //
و هی خرج قر ورخت و لبا سش نکند //یا که چرا از سراو وانکند شر هوو را.!
ابوالقاسم حالت