به بچه ها بگویید داستانک های دو سه خطی بنویسند.            

1-به کوچه ای رسیدم که پیرمردی از آن خارج می شد؛ به من گفت: نرو که بن بسته! گوش نکردم، رفتم. وقتی برگشتم و به سر کوچه رسیدم؛ پیر شده بودم!


2-این روزها، فقط «می بافم»، تنم نمی‌کنم...


3- در روزهای برفی زمستان ، مترسک جالیز ، تنهانیست. قلب حصیری او آشیانه ی گرم

 پرنده ای است که بالش شکسته و قدرت پرواز ندارد 
.

4-  سبدماهیگیر، خالی از ماهی است. یا توره ها پاره اند ، یا ماهی ها باهوش تر شده اند.


5-ناگهان میان شلوغی فریاد کشید " آی ی ی دزدددد!!!.." و توجه همه مردم جلب شد به یکی 

که جلوتر از همه می دوید. همه بدنبال او دویدند و آن که جلوتر از همه بود هم فریاد کشید "

 آآآآآآآآآآآآآآآآآی دزددددد!!! دزد رو بگیرید!!! "..

و چند لحظه بعد همه بیهوده دنبال هم می دویدند!



6-از زندگی اش خسته شده بود.از خودش کارش حتی از اسمش هم خسته شده بود. همه جور دیگری در مورد او فکر می کردند. حتی از اسمش هم وحشت داشتند.

سمی که از صبح خورده بود هیچ تاثیری نداشت به همین خاطر شیشه سم را تا آخر سر کشید و بعد سراغ شیر گاز رفت و بعد به سرعت طناب دار را گردنش انداخت و از چارپایه بالا رفت اما بخاطر وزن سنگینش چارپایه شکست و طناب هم پاره شد و بخاطر طرز افتادنش هم تمام سمی که خورده بود را بالا آورد. در آن لحظه یادش آمد که گاز بخاطر تعمیرات حداقل تا ۱۰روز قطع است!


7-  مردی تنها در جزیره ای دورافتاده ، پس از تحمّلِ سال ها رنجِ تنهایی و بی کسی مُرد در حالی که همیشه آرزو داشت بتواند با یک نفر حرف بزند . مرد تنها هرگز نفهمید که در نزدیک ترین جزیره به او ، یک نفر زندگی می کند که بزرگ ترین آرزویش این است که با کسی هم صحبت شود .