همسر
عزیزم ! چرا قضاوت های دیگران در باب رفتار ، کردار و گفتارت
،تو را تا این
حد مضطرب وافسرده می کند؟ !
چرا
دائماً نگرانی که مبادا از تو عملی
سر بزند که داوری منفی دیگران
را از پی بیاورد ؟
راستی این « دیگران » که گهگاه این قدر تو را
آسیمه سر و دلگیر
می کنند،
چه کسانی هستند ؟ آیا ایشان را به
درستی می شناسی
وبه دادخواهی و سلامتی روح ایشان ، ایمان داری
؟
این مطلقاً مهم نیست که دیگران ما را چگونه
قضاوت می کنند ،
بلکه مهم این است
که ما در خلوتی سر شار از
صداقت و در
نهایت قلبمان ، خویشتن را چگونه
داوری می کنیم ؟.......
از قدیم
گفته اندو خوب هم،که: عظیم ترین دروازه های اَبَر شهرها ی
جهان را می توان بست ، امّا دهان حقیر آن موجودی راکه نتوانسته
نیرو هایش رادر راستای خدمت به ملّت ، میهن و فرهنگ و جامعه
به کار گیرد ، حتّی برای لحظه ای نمی توان بست .
آیا می دانیدباسازهمگان رقصیدن وآن گونه پای کوبیدن و گل افشاندن
که همگان را خوش آید و تحسین همگان را
برانگیزد از ما چه چیز
خواهدساخت ؟ عمیقاً یک دلقک ِدرباری دردمند دل آزرده ، که
بردار رفتار خویشتن آونگ است ،تا آخرین لحظه های حیات .
عزیز من ! یادت
باشد ، اضطراب تو ، همه ی چیزی است که تنگ نظران ،
آرزومند آنند.آنها
چیزی جز این نمیخواهندکه ظلّ کینه ونفرتشان
بردیوارکوتاه کلبه ی روشن شما بیفتد و رنگ همه چیز را مختصری کدر کند.
رهایشان کن عزیز من به خدا بسپارشان و به طبیعت ...
بگو ما تا زمانی که می کوشیم خود را خالصانه و عادلانه قضاوت کنیم
از قضاوت دیگران نخواهیم ترسید ونخواهیم رنجید .
عزیز من ،زندگی مشترک را نمیتوان یکبار به خطرانداخت و باز
انتظارداشت که شکل و محتوایی همچون روزگاران قبل ازخطر
داشته باشد . چیزی قطعاً خراب خواهد شد .
چیزی فروخواهد
ریخت . چیزی دگرگون خواهد شد
. چیزی به عظمت حرمت که بازسازی و ترمیم آن بسی دشوارتر
از ساختن چیزی تازه است ...
باور کن
که هیچ چیز به قدر صدای
خنده ی آرام و شادمانه ی تو
بر قدرت کار کردن و سر سختانه
و عادلانه کار کردن ِ
من نمی افزاید و هیچ چیز همچون
افسردگی
و در خود فرو ریختگی تو
مرا تحلیل نمی برد ، ضعیف نمی کند و
از پا نمی اندازد . مگذار غم،سراسر سر زمین روحت را به تصرّف
خویش در آورد وجای کوچکی برای من باقی مگذارد . من به شادی
محتاجم وبه شادی تو بی شک بیشتر ازشادمانی خویش .
زمانی که اندوه ،به عنوان یک مهاجم بد قصدِ سخت جان ،می آید ،
حق است که چنین مهاجمی را به رگبارخنده ببندی
.
عزیز من ! قایق کوچک دل ،به دست دریای پهناور اندوه مسپار !
لا اقل بادبانی بر افراز . پارویی بزن و برخلاف جهت باد ، تقلّایی کن .
سخت ترین توفان ،مهمان دریاست نه صاحبخانه ی آن .
توفان را بگذران و بدان که تن سپاری تو به افسردگی به زیان
بچه های زیبای توست
وبه زیان
همه بچّه های دنیا.
آخر آن ها شادیِ صادقانه را بایدببینند تا بشناسند ...
می دانی تو در جبهه ای حضور داری ودر حال جهاد و تلاش هستی
که هر لحظه با ثبت ثواب
است که می گذرد .
تو همگام با من در این سفر پر خاطره و پر
مخاطره ی زندگی هستی.
اعتماد به نفسیبه وسعت ِتمامی آسمان داشته باش.
واجازه ی نفوذ
بیگانگان و حسودان را نده .
به
راستی که چه درمانده اند آنهاکه چشم تنگشان را به پنجره های
روشن وآفتابگیر کلبه های کوچک دیگران دوخته اند ...
وچه قدر خوب است ، چه قدر خوب است که ما هرگزخوش بختی
را در خانه ی همسایه جست و جو نکرده ایم ...
این حقیقتاً اسباب رضایت خاطر ماست.
و نشنیده اند که ما از رفاه دیگران شادی های دیگران وسفره های
دیگران به حسرت سخن گفته باشیم ومن هرگز حتّی یک نفس
شک نکرده ام که تنها بی نیازی روح بلند پرواز تو این سرافرازی
و آسودگی بزرگ را به خانه آورده است .
خوش بختی گمان می
کنم تنها چیزی است در جهان که فقط با
دست های
طاهرکسی که به راستی خواهان آن است ساخته
می شود واز پی اندیشیدنی طاهرانه وکیست در میان ما که نداند این
معجزه ی حذف پول به عنوان حلّال مشکلات تنها به همّت والا،
گذشت بی نهایت ، بلند نظری و منش بزرگوارانه
ی تو ممکن
گشته است ؟ چرا
انسان هنوزیاد نگرفته آن
گونه به حوادث
نگاه کند که تلخ ترین و درناک ترین آنها را هشیار کننده ،
نیرو دهنده و تجربه بخش ، برانگیزنده وآینده ساز ببیند .
عزیز من ! زندگی بدون روزهای بد نمی شود ،
بدون روزهای
اشک و درد و خشم و غم.
امّا روز
های بد ، همچون برگ های پائیزی ، باور
کن که شتابان فرو
می ریزند و در زیر پا های تو
، اگر بخواهی ، استخوان می شکنند و
درخت
استوار و مقاوم بر جا می ماند . برگ های پائیزی ، بی شک
در تداوم بخشیدن به مفهوم درخت
و مفهوم بخشیدن به تداوم درخت
، سهمی
از یاد نرفتنی دارند .
اگر گرفتاری هاخیلی زیاد است خوب است جای کوچکی
هم برای
گریستن باز کنی واین
طور در گرفتاری ها غرق
نشوی و از یاد نبری
که قلب
انسان بدون گریستن
می پوسد و انسان بدون گریه
سنگ
می شود . در دل گریستن خیلی سخت تر از گریستن با چشم است
و برای تو بیم مرگ زود رس می رود .
همسفر همیشه بیدار دلسوزی
چون تو داشتن ، موهبتی است که هر
راه طولانی سوزان را به حدّی
حسرت انگیز ، کوتاه می کند . تو گر
چه تکیه گاه منی ،
امّا خود در تنهایی ، ساقه ی باریک یک گل مینایی .مگذار حتّی یک
اضطراب ،
این ساقه ی نازک را مختصری خم کند شکستن تو در هم
شکستن اوست .
جهان ، جهان دغدغه هاست . تو
چیزی را که با
ایمان ساخته ای
با سودا ، خراب نخواهی کرد . عجب سال هایی را
گذرانده ای و عجب روزها
وعجب ثانیه هایی را ..
وتودرچنین سال ها چه غریب سر شار از استقامتی و
صبور
و سر سخت .
شاد باش .مگر چه
عیبی دارد که انسان حتّی در هشتاد سالگی هم
الک و دولک بازی کند و گرگم به هوا و قایم
باشک و اتل متل و...
مگر چه عیب
دارد ؟ اگر من وتوو جمع بزرگی ازیاران و همسایگان
در یک روز زرد پائیزی صد ها بادبادک رنگین را به آسمان
بفرستیم و کودکانه به رقص های خالی از گناه آنها نگاه کنیم ،
چه شود ؟ باد بادک ها ... هرگز ندیده ام که ذرّه ای از شخصیّت
آدم ها را به مخاطره بیندازد . باور کن ... امّا شاید طرفداران وقار و متانت
، خیال کنند که بادبادک بازی ما ، صلح جهانی را به مخاطره
خواهد افکند وتعادل اقتصاد جهانی را وعدل و انصاف ومساوات
جهانی را.بله...؟
این را همه
می دانند . آن چه بد است و به راستی بد
است ، چرک
منجمد روح است
و واسپاری عمل به عقده ها
نه هوا کردن
بادبادک ها ... برای آن که لحظه هایی سر شار از خلوص
واحساس و عاطفهداشته باشی ،بایدکه چیز هایی را از کودکی با
خودت
آورده باشی .
وگهگاه کاملاً
سبکسرانه بازیگوشانه رفتار کرده
باشی . عزیزم !
هرگز از کودکی
خویش آن قدر فاصله مگیر که صدای فریاد های
شادمانه اش را نشنوی یا صداهای گریه های مملو از گرسنگی
و
تشنگی اش را ...
اینک دست های مهربانت را به من بسپار تا به
یاد آنها بیاورم که
چگونه باید زلف
عروسک ها را نوازش کرد ... ما این
زمان بیهوده
است
که در راه
یافتن انسان بی نقص
مطلق زمین را جست وجو
کنیم .
زندگی زراندیشانه ی امروز ، مجال یکسره خوب بودن ، کامل
عیار بودن ،حتّی در ذهن
هم انحراف واندیشه ی باطلی نداشتن
را از انسان گرفته است .
اینک می توانیم
تنها در راهساختن ِ کم عیب ها قدم برداریم .
نه خوبان مطلق معصوم . تو عیب ها
را سنگ نمی کنی تا
به خشونت و بی رحمی
آن را به سوی سر پر درد پرتاب کنی
و
دردی تازه بر جملگی درد ها
بیفزایی . تو عیب را یک لقمه ی سوزان
گلوگیر نمی کنی که راه نفس را ببندد
واشک به چشم ها بیاورد . تو
مهم
این است که به قصد انداختن و بر انداختن نمی زنی به قصد
ساختن ، تجدید خاطره می کنی .
باید یک روز صبح دل انگیز با من ،تنهای تنها
در پارک در آن هوای
دلپذیر
وملایم به نرمی نسیم
بدوی وبدوی و آن گاه فرصت نوسازی
خویشتن راپیدا کنی . ما
انسانیم نه عقرب کاشان ما افعی
نیستیم با
کیسه هایی از زهر ناب
خالص . ما برای تکمیل هم آمده ایم
نه برای
تعذیب و تعریز
هم .
صبوری تو ، صبوری بی حساب تو
در متن یک زندگی نا امن
وآشفته
،که هیچ چیز آن، تو را شاد و مفرّح نساخته است و نمی سازد به
راستی
که شگفت انگیز ترین حکایت ها ست .
بیا با هم کمی
پیاده راه برویم و تمام شهر
را بپیماییم دست در
دست هم و عاشقانه . این فرصتی است برای به یاد ماندن جمیع
لحظه های خوب گذشته با طعم و عطر ومزه های بسیار متنوّع .
لحظه ی
شفّاف اوج محبّت در یک غنچه ی فرو بسته ی میخک .
لحظه ادراک متقابل ... در این راه طولانی که ما بی خبریم و چون باد
می گذرد ، بگذارخرده های اختلاف ،باقی بماند.خواهش می کنم
مخواه که یکی باشیم مطلقاً یکی ... مخواه که هر چه تو دوست
داری
من همان را دوست
بدارم و به همان شدّت دوست بدارم .
مخواه که هر دو یک آواز را بپسندیم و یک کتاب را
ویک طعم را و یک رنگ را ویک شیوه نگاه کردن را .
مخواه که انتخاب ها یکی باشد سلیقه ها یکی و رؤیا ها یکی.
همسفر بودن و هم هدف بودن ابداً به معنای شبیه بودن و
شبیه شدن نیست و شبیه شدن دلیل بر کمال نیست..
بلکه دلیل بر توقّف است.
شاید «اختلاف » کلمه خوبی نباشد . شاید
«تفاوت » بهتر
از «اختلاف » باشد نمی دانم .
زندگی را تفا وت نظر های ما می سازدو پیش می برد نه شباهتهایمان.
نه از میان رفتن و محو
شدن یکی.
واجب نیست که هر دوی ما
یک چیز دوست داشته باشیم و به یک
اندازه هم . عشق از خود خواهی ها و
خودپرستی ها ، گذشتن است .
امّا این سخن
به معنای تبدیل شدن به دیگری نیست .
اگر زاویه ی دید ما نسبت به چیزی یکی نیست ، بگذار نباشد
بگذار فرق داشته باشد . بگذار در عین وحدت مستقل باشیم
وبخواه که در عین
یکی بودن یکی نباشیم .
و
بخواه که همدیگر را کامل کنیم
نه ناپدید .
بگذار صبورانه و
مهرمندانه در باب هر چیز که مورد اختلاف است
بحث کنیم
امّا نخواهیم که بحث ، ما را به نقطه ی مطلقاً
واحدی برساند .
بحث باید ما را به ادراک متقابل برساند
نه به فنای متقابل .
من و تو ، تو و من حق داریم در برابر هم قد علم کنیم
و حق داریم
بسیاری از نظرات و عقاید یکدیگر را نپذیریم بی آن که
قصد تحقیر
هم را داشته باشیم.
دو نیمه ، زمانی
به راستی یکی می شوند واز دو «تنها» یک
«جمع کامل» می سازند که
بتوانند کمبود های هم را جبران
کنند
نه آن که عین مطلق هم شوند .بیا تصمیم بگیریم که
هرگز عین همنشویم بیا تصمیم بگیریم که حرکتمان و
حتّی
اختلا ف های اساسی مان باقی بما ند و هر گز اختلاف
نظررا وسیله تهاجم قرار ندهیم .
عزیز من ! بیا متفاوت
باشیم . در طول سالیان درا زندگی مشترک ،ز
من به این باور ابتدایی دست یافته ام ، که این نفسِ اختلاف نظر ها
نیستکه مشکل اساسی
زنان و شوهران را می سازد
؛ بلکه «شکل » مطرح کردن این
اختلاف نظر هاست .
اگرزنان و شوهران
به راستی میل به بقای
زندگی مشترک خود
دارندچرا نمی آیند به هنگام برخورد های روز مرّه ،خوب ترین ،
نرم ترین ، مهر مندانه ترین ، شیرین ترین و بی کنج و لبه ترین ،
صریح و ساده ترین واژه ها ، جمله ها و روش ها را انتخاب کنند
و به کار گیرند ؟
زبان خالی ازبرّندگی ،گزندگی ،سوزندگی،آزارندگی ودرندگی
را ...
بی رحمی.... بی رحمی ... این
تنها عاملی است که زندگی
مشترک را به آسانی ، به جهنّم تبدیل
می کند .
سخت ترین انتقاد ها اگر با شقاوت
همراه نباشد آن طور
نمی کوبد که
مرمّت نا پذیر باشد .
خوش بختی را چنان تعریف نکنیم که گویی سیمرغی باید،تا آن را
از قلّه ی قافی بیاورد .
خوش بختی ، عطر مختصر
تفاهم است که اینک در سرای تو پیچیده
و عطری است که از آغاز
تا پایان راه ، همیشه می توان بوییدش.
خوش بختی را ساده بگیریم ای دوست . خوش بختی را
تنها
به مدد طهارت جسم و روح
در خانه ی کوچکمان نگهداریم .
می بینی که بعد از گذشت سال ها
موها سفید می شود و جوانی به
تدریج
از دست می رود . می بینی که فرزندان ،چون درختان معجزه
قد می کشند . تحت چنین
شرایطی است که ما بیشتر از همیشه
به هم نیاز مند می شویم و تکمیل
کننده ی هم ،
تکیه گاه هم، دادرس هم ، اعتراف نیوش هم ، محّب هم ،
راهنمای هم ، راهگشای هم ،
همسفر هم
، درد شناس هم و غمگسار هم . لحظه های خشم
،
لحظه های قضاوت نیست و انسان بدون خشمی ، گهگاهی انسان
نیست گر چه در لحظه های خشم
نیز ...
یک روز
عاقبت قلبت شکسته خواهد شد ... یک روز عاقبت نه با سفری
یک روزه ، نه با سفری بلند ،
بلکه با آخرین سفر ... بگذار آسوده خاطر و
بی دغدغه بمیریم . بگذار شادمانه بمیریم . عزیز من! به عکس های
گذشته نگاه کن
در کنا رهم بودنمان را بنگر . چه تفاخری ! چه محبّتی
! چه عشقی
!...
تو خوب می دانی ... سنگین ترین درد ها ، چون از صافی
زمان بگذرند
به چیزی توصیف نا پذیر
امّا مطبوع
تبدیل می شوند و جملگی تلخی
ها
به چیزی که طعمی بسیار خاص امّا به هر حال شیرین دارند ،...
اما ملتمسانه از تو می خواهم این عریضه را جهت یاد آوری ، برخی
اوقات بخوان ونگهداری کن . جای حرف های محبّت آمیز سطل آشغال نیست.
دوستدارهمیشگی تو ...
پایند
گی زندگیت را ،از یزدان پاک ، این دادار مهر آفرین خواستارم .
مهر و
سپاسم راپذیرا باش. همسرت