انشایی با آرایه تشخیص از یک دانش آموز


 در دراین مدرسه­­­­ ی راهنمایی ، من بالای دیوار کلاس نشسته ام و نظاره گر شماهستم. گاهی که در کلاس نشسته­ اید آیا احساس نمی کنیدبه شما خیره شده ام؟؟؟ وقتی شما  از درس خسته اید من به شما دهن کجی می کنم چون من بالاتر از همه شما نشسته­ ام اما به قول شاعر:

دو     دود اگر بالا نشیند ، کسر شان شعله نیست

رود    روی دریا خس نشیند قعر دریا  ،گوهر   است

م    تند و تند در زنگ انشا می­گذرم ولی در زنگ درس های دشوار پایم را روی ترمز می گذارم و آرام آرام حرکت می کنم انگار محیط اطرافم را نگاه می کنم و موزیک گوش می دهم و حرکت می کنم تا از زمان لذّت ببرم ولی از بچه ها چه  حرصی در می آورم.

من  می خواهم بگویم من هم هستم ولی هرچه داد می زنم صدای مرا کسی نمی شنود ، چنگ صدای من مانند جنگ شمشیر های رزم آوران قدیم انعکاس پیدا کرده و به خودم برمی­گردد و ناراحت و افسرده بقیه روز را فقط مشغول بازی با عقربه هایم می­شوم. بگذریم... ولی آنقدر ها هم  بد نیستم وقتی عقربه هایم آرام آرام به زنگ تفریح نزدیک می­شود ، من  هم اِنگار مثل خورشید پرتو نورانیم را به روی صورت بچه­ ها نقش­ می زنم.  نقش و لبخند دلنشین بچه­ ها و نقاشی نیمه کاره زنگ هنر و نقوش زیبای عقربه های من و قشنگی چهره بچه­ ها و صدای خوش زنگ چه دلپذیر است ، به راستی من عاشق زنگ ادبیاتم ، انشای ادبیات و شعر های آن.

نمونه انشا     از روی تصویرکتاب

«یک نمونه  انشای  دانش آموزی »

(تصویر  صفحه ی 153 نگارش 6  فارسی دوم راهنمایی قدیم )

{تصویرپسری که ناراحت روی زمین ولوشده چون کوزه اش شکسته }

 به چه می اندیشی ؟ ای عزیز. گل چشمان زیبای  تو خیره  به کدامین  دور دست هاست ؟ قایق افکار توگرفتارکدامین  موج سرکش  دریای بی محبّت  روزگار است ؟ از چه چنین محزون وافسرده نشسته ای ؟ به خوشی های از دست  رفته فکر می کنی  و حسرت  می خوری یا به خوشی های کودکانه  ای  که  به دست نیاورده ای  غبطه  می خوری ؟          

به پاره های شکسته کوزه ات می نگری و از دست روزگارکه کوزه زندگیت را شکسته است دلخوری .رنگ زرد تو گواه  ازدست دادن محبّت سرخ  سایه پدر و مادرت است .

از چه نالانی ؟ از چه چنین خسته و پریشان احوال مانند قایق شکسته ازطوفان  حوادث روزگاردرگوشه ای  تنها ی تنهابه سرمی بری ؟ مگرسرپناه  پدربرسرت نیست  که پناهت دهد تا آرام گیری ؟ مگرآغوش گرم و پر محبت مادر نیست  که در آن  سردی بی مهری را ذوب کنی ودر آغوشش چون ستاره ای در آسمان عشق  فرو روی  و محو  شوی .؟

با وجود این همه  پژمردگی ، با وجود این همه دل مردگی  وبا وجود  بی پناهی  برخیز . باز دوباره  خورشید  طلوع می کند . ماه در آسمان جلوه گری می کند  و ستاره چشمک می زند . گل های دشت می شکفند  وبه جهانیان لبخند می زنند .

 بلبل و قناری بر روی شاخه می خوانند  وآوازسرزندگی وزندگی های دوباره  را در گوش موجودات  سرمی دهند . باد و نسیم می وزد  و غم ها و نا امیدی ها را  با خود به  دور دست ها می برد. باز چمن  بر قامت  گل بوسه می زند  و خاکسار  در پایش  می نشیند. این ها  همه امیدند ، زندگیند ، پویندگی اند . برخیز  ای عزیز . کوزه ی افسردگی و نا امیدی را به قوّت ایمان به خدا و امید ها  وآرزو ها و داشتن  روزهای  خوب  وشاد آینده  بشکن .رود ها جاری است . زمین  تشنه  را سیراب  می کند .به  او حیات می بخشد آن را با طراوت  وآماده ی  باروری  می کند . پس تو نیزبا توکّل  به خدای متعال  که پناه  بی پناهان  و فریاد رس  فریاد رسانان و کس بی کسان است  برخیزو دوباره از نوزندگی کردن راآغاز کن . در مسیر رودخانه ی  زندگیت ، خود را به تلاطم  وامواج  بسیار و موفّقیّت های بی شمار بزن وآن ها را در سایه ی امیدو تلاش صید  کن . برخیزای عزیزکه در کودکی و نوجوانی و جوانی وقت دل شکستن وغم خوردن نیست .     
دانش آموز :سپیده دهقانی     آموزشگاه شاهد21         پایه دوم راهنمایی

مسابقه ادبی  احساس واژه ها

سپیده دم دلواپسی بود.قناری پژمرده درپناه قفس ،آوازی زخمی سرداده بود.بغض تلخ قناری ،نغمه ای غمگینانه بود.اودرتنگنای قفس ،گرفتاردرپنجه تقدیربود.ودرحجم فولادی قفس،خودرابه دیواره های آن می کوبید.تپش قلب شکسته اش دربسترزمان،یک ملودی غمباربود.

گویی برصفحه هستی ،سهمی برای زیستن نداشت .دلش می خواست قفل زرین قفس را بشکند ،انتظارش به پایان برسدودرپهنه آبی بیکران آسمان ،بی پروا،پر  پرواز بگشاید.آری او سرانجام مشتاق آزادی شد.وباشادی غیرقابل وصفی ،آسمانها رادرنوردید.....چون دعایش به اجابت رسیده بود.

گربه  سیاه ناقلا،بادرقفس بازی بازی کرد،قفس برگشت ودرب آن روبه بالا قرارگرفت. تا خواست به خود بیاید قناری زرد کوچک باسرعت هرچه تمام تر آشیانه ناخواسته اش راترک کرده بود . 

او هنوز به زندگی امیدوار بود .امیدوار ......

ادامه نوشته