انشای کاملا توصیفی
دریک جلسه به دانش آموزان می گویم یک انشای توصیفی بنویسند .من معمولا قبل از هرکاری برای بچه ها یکی دو نمونه انشا می خوانم وبعد از آن ها می خواهم که بنویسند.اگر نمونه انشای توصیفی بخواهند این انشا را می خوانم .
پدرم مرا تکان می دهد و می گوید:بلند شو ،مگر نگفتی که صبح زود، برای سفر کردن بهتر است ؟
خروس ها درحال خواندن هستند . قوقولی قوقو ... بلند شو که دیر شد .
بقچه ی لباس و
لوازمی را که از شب قبل
آماده کرده ام ، بر می دارم و راه می افتیم . در راه به این فکر می کنم
که اگر مادر و خواهرم را در زلزله
از دست نمی دادم والان در کنارما
بودند چه قدر خوب بود ! و چه سفر دلنشینی
داشتیم ! از روستای خودمان "دولت آباد " با الاغ
به سمت روستای همسایه مان"
علی آباد " می رویم . صدای
رودخانه می آید که از میان
آبادی رد می شود و گه گاه
صدای ماغ گاو و عرعر الاغ و عوی عوی سگی هم
می آید . آبادی ما توی درّه ای بزرگ است .
دور تا دورش کوه های سر سبز
و بلند است . آن طرف بالای کوه روبرو لکّه ابری است که شبیه
سگ سفیدی است مثل سگ
خودمان . بوی بهار می آید. نسیمی می آید که شاخه های تازه برگ کرده را می جنباند
.گنجشک ها و بلبل ها توی شاخه ها قیامت می کنن
لحظه
ای از الاغ پیاده می شوم و افسارش را می گیرم
و جلوتر می روم . لباسم به خارها و
علف ها و پونه ها گیر می کند. سمت
راست ، مزرعه ی گندم است از آن عبور
می کنم . سمت چپ ،درخت ها غرق میوه اند . دیوار ها کوتاهند
.دار بست های انگور خانه ها راهم نگاه می کنم .انگور ها توی نور خورشید
مثل چراغ می درخشند . نفس عمیقی می
کشم . بوی بهار را توی ریه ها می فرستم . مردی
به درختی تکیه داده و چپق می کشد .
به چپقش هُف هُف پک می زند و دودش را از
دهان و دماغش بیرون می دهد . دست های بزرگ
و پینه بسته ای دارد و هیکلش
ورزیده است . تاک های انگور در همه ی خانه ها جلوه گری می کنند
. خوشه های رسیده و زرد انگور
پر از زنبور است و سوروسات زنبور ها
حسابی جور. زن های دهکده
روی پشت بام های کوتاه ، انجیر ها
و هلو ها را پهن می کنند تا خشک شود .از قبرستان دهکده
عبور می کنیم . لا به لای قبر ها
خارهای کوچک و خشکیده می بینم . پنجاه متری
که از قبرستان می گذرم ،مردم روستا را در حال
ساختن مدرسه می بینم . پدرم از
خاطرات گذشته اش می گوید . از دوران قدیم و عروسی اش . در گوشه ای پیر مردی تسبیح
به دست ایستاده و ذکر می گوید
او چکمه های مشکی پوشیده است .
. چوپان دهکده زیر درخت بید نشسته و نی می زند و آواز می خواند . صدای خوبی دارد . پیر مردی هم کیسه ی آرد بر دوش از طرف آسیاب دارد می آید . پسرکی هم از جادّه ی روبرو الاغ سوار می آید و چوب به پشت الاغ می زند تا الاغ تند تر راه برود .
روی الاغ ، خورجین دست بافتی پر از یونجه های تازه است . در خانه ای ،نیمه باز است . درگوشه ی حیاط ، زنی تا کمرتوی تنور داغ می رودونان ها را به دیواره های تنور می چسباند . نان های داغ و برشته را از تنور در می آورد و بالای تنور می گذارد . از نان ها چه بخار ی در می آید ! چه بوی خوبی دارند ! از درّه ای می گذریم . آواز می خوانیم . صدایمان توی کوه ها می پیچد . حالا دیوار های بلند و گلی و ترک ترکی را می بینم که بالایشان خار روییده . از سر دیوار ها درخت ها سرک می کشند . دوباره روی الاغ ، سوار می شوم .چقدرخسته ام .
پیر مردی داس به دست پیش می آید . ریزه میزه است و کلاه نمدی دارد و عینک ته استکانی بر چشم. نگاهم می کند سلام علیکی ردّو بدل می شود . گنجشکان از این شاخه به آن شاخه می پرند و جیک جیکی راه انداخته اند . بچّه ای دماغو با ژاکتی کثیف و آستین هایی بلند و رنگ و رو رفته و چوبی به دست پشت سر گاوی راه می رود . سقف همه ی خانه ها چوبی است . مردی افسار اسب را به کمر درختی می بندد . از الاغ پیاده می شوم . وسط زمینی آتش درست می کنیم کتری سیاه و دود زده ی خود را روی آتش می گذاریم و با چوپان ها چای می خوریم . بوی گیاهان کوهی همراه نسیم بینی ام را نوازش می دهد .بزغاله ها و برّه ها ی کوچک دنبال مادرشان می دوند . بوی پشگل تازه ، بوی علف ، بوی باران ، بوی صخره های خیس و برّاق از باران توی ده می پیچد و بینی و تنم را پر می کند . هستند . از روی این سنگ روی آن سنگ می پرند . بی خود بع بع و مع مع می کنند . با صدای نی لبک می رقصند و روی سر و گردن مادرشان می پرند . در خانه های روستا ، مرغ ها قدقدی راه انداخته اند .
دختری کوزه بر دوش می رود تا از بالای رودخانه آب بر دارد زن ها کنار رودخانه روی سنگ ها مشغول شستن لباس هایشان هستند . پسری بقچه ی غذایش را سر چوب بلندی بسته و روی شانه اش گرفته و به طرف مزرعه می رود . زیر درخت ، مرغ و خروس ها به خاک های نم دار باغچه نوک می زنند. صدای کشیدن جارو از خانه ای به گوش می رسد احتمالاً پیرزنی به زحمت جارو را به زمین می کشد .خش ... خش ... از چشمه ای که آب زلالی دارد آب می خورم و به صورتم آب می زنم .
پدرم ،کنار چشمه دراز می کشد از توی بقچه ام تکه ای نان و خرما بر می دارم و می خور م . حالا دیگر آفتاب توی دشت پهن شده .
از کنار تنه های درخت ، قارچ های ریز و درشتی روییده اند . بید مجنون کنار رود خانه توی آب خم شده و آب به سر شاخه هایش می خورد شاخه ها را می لرزاند . بید برگ های ریزی دارد گاو و گوسفند ها لب رود خانه هم می چرند . از توی دشت یک دسته گل جمع می کنم . چشم هایم را می بندم . آن ها را بو می کنم . لمس می کنم و دورش را با ساقه ی گیاهی می بندم . چند شا پرک در هوا به بالا و پایین و چپ و راست می روند . حالا به مسجد روستا می رسیم . درخت قدیمی سنجد کنا رمسجد روستا خود نمایی می کند . اهالی می گویند : زیر این درخت صندوقچه ی گنجی است که روی آن مار ها خوابیده اند . و از آن گنج نگهبانی می کنند. آن طرف تر حمام روستا را می بینم . زنی چادرش را به پشت گردن بسته و بقچه ای را روی سرش گذاشته و به طرف ما می آید . مردم در حال رفت وآمدند و هرکه را می بینند ، غریبه یا آشنا سلام می کنند از چند مزرعه ی دیگر عبور می کنم . شب شده است .
راه سر بالایی و پر پیچ و خم ونفسم بند آمده .نور ماه روی کوه افتاده . الاغم نفس نفس می زند . بین کوه ها هستیم . سر کوه ها کنگره کنگره است . کوه ها سیاه اند . فکر می کنم کوه ها دندان هستند . دندان های غول بزرگی که دهانش را باز کرده و ما از میان دهانش می رویم . پاهای الاغم توی شن ها می رود . به سنگ های ریز و درشت می خوردو ژپ ژپ صدا می کنند .صدای نفس های الاغم را می شنوم .فرّ و فرّ می کند راه همه اش سر بالایی است . ستاره ها درشت و پر نورند و توی آسمان پخش و پلایند .
سرم را روی شانه های پر مهر پدرم می گذارم و چرت می زنم . پدرم هم چنان صحبت می کند . از خاطرات خوشش می گوید . دیگر کم کم صحبت هایش را نمی شنوم ... صبح شده است . خروس خوان است . کنار رودخانه وضو می گیریم و نماز می خوانیم .و راه می افتیم از دور،خانه ی زهرا را می بینم . پیشانی ام عرق کرده است . بوی اسفند به مشامم می رسد . میو میوی گربه ی سفید و ملوس روی دیوار خانه ی زهرا توجّهم را جلب می کند ........ *
خلّاقیّت در انشا یعنی توان به تصویر کشیدن اندیشه واحساس در قالب کلمات و جملات
نمونه خوانی از انشاهای خودتان یادانش آموزان کلاسهای دیگریاسال های گذشته فراموش نشود.